یادمه بچگی هام وقتی می رفتم قبرستون سعی میکردم پام روی

یادمه بچگی هام وقتی می رفتم قبرستون ، سعی میکردم پام روی قبرا نره ..
تا رو یکیشون می رفتم
جیگرم آتیش میگرفت.
چشمامو میبستم..
تو دلم براش صلوات میفرستادم..
چند سال گذشت
من بزرگتر شدم
اما راستش..
امروز یه چیزی فهمیدم ما دلمون نمیومد حتی روی مرده ها پا بذاریم!!!
این روزا چقد راحت روی زنده ها و احساسشون پا میذاریم!!!
بزرگ شدن آرزوی خوبی نبود...!
دیدگاه ها (۲)

« قهر ، قهر ، تا روزِ قیامت »این زیباترین دروغِ کودکی هایمان...

دو سه جین بوسه بده مست شومباسروسینه وبازوی تویکدست شومهمچو پ...

از بهشت لبهای تو، باز هم سیب خواهم چید این بار مــرابه کجا م...

با لبت بازی نکن،رقصش خزان سازد مرادیده برلب چون نهم،خوابم گر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط