پارت۱۴☘تناسخ به عنوان خواهر نقش اصلی
پارت۱۴☘تناسخ به عنوان خواهر نقش اصلی
..
سوار یه ماشین سیاه شدیم. الیس تو ماشین مدام باهام صحبت می کرد اما من وحشت زده تر از اون بودم که به حرف هاش گوش بدم.
به ساختمان مافیا رسیدیم. از اسانسور بالا رفتیم تا رسیدیم به دفتر موری. با الیس مشغول نقاشی کشیدن شدیم. راستش دختر نازی هست.
خیلی هم بامزست. تا غروب پیش الیس بودم.
به موری گفتم: خیلی بهم خوش گذشت. اما من دیگه باید برم خونه.
موری: البته
صدای باز شدن در اومد. با دیدن فردی که وارد شد خشکم زد. اون آکوتاگاوا بود.
کسی تو فن فیک بارها لیرا رو شکنجه کرد بود. با ترس بهش خیره شد بودم.
موری با لبخند گفت: لیرا چان آکوتاگاوا تو رو تا خونه می رسونه.
از قیافه آکوتاکاوا تعجب می بارید.
گفتم: نمی خواد. اگه بزارین خواهرم زنگ بزنم اونوقت...
جوری پرید وسط حرفم و گفت: امکان نداره. تو مهمون مایی.
قضیه مشکوکه،چرا انقدر اصرار داره من برسونه؛ بهرحال بهتر بیشتر از این کشش ندم.
با لبخند گفتم: ممنون.
دنبال آکو تاگاوا راه افتادم. خیلی تند راه می رفت. بهتر چیزی نگم. ازش بعد نیست که بزنه بکشم..
.✿♡
.....✿♤
.....✿♡...................✿♡...✿♡
..........✿♡..........✿♡............✿♡
..............✿♡..✿♡...................✿
.................✿♡.......................✿
................✿♡..✿♡..............✿♡
..............✿♡.........✿♡....✿♡
.............✿♤
...........✿♡
..........✿♤
.........✿♡
.........✿♤
..........✿♡
..............✿♤
...................✿♡
.........................✿♤
..............................✿♡
.................................✿♤
.................................✿♡
..............................✿♤
.........................✿♡
..................✿♤
.............✿♡
........✿♤
.....✿♡
...✿♤
..
سوار یه ماشین سیاه شدیم. الیس تو ماشین مدام باهام صحبت می کرد اما من وحشت زده تر از اون بودم که به حرف هاش گوش بدم.
به ساختمان مافیا رسیدیم. از اسانسور بالا رفتیم تا رسیدیم به دفتر موری. با الیس مشغول نقاشی کشیدن شدیم. راستش دختر نازی هست.
خیلی هم بامزست. تا غروب پیش الیس بودم.
به موری گفتم: خیلی بهم خوش گذشت. اما من دیگه باید برم خونه.
موری: البته
صدای باز شدن در اومد. با دیدن فردی که وارد شد خشکم زد. اون آکوتاگاوا بود.
کسی تو فن فیک بارها لیرا رو شکنجه کرد بود. با ترس بهش خیره شد بودم.
موری با لبخند گفت: لیرا چان آکوتاگاوا تو رو تا خونه می رسونه.
از قیافه آکوتاکاوا تعجب می بارید.
گفتم: نمی خواد. اگه بزارین خواهرم زنگ بزنم اونوقت...
جوری پرید وسط حرفم و گفت: امکان نداره. تو مهمون مایی.
قضیه مشکوکه،چرا انقدر اصرار داره من برسونه؛ بهرحال بهتر بیشتر از این کشش ندم.
با لبخند گفتم: ممنون.
دنبال آکو تاگاوا راه افتادم. خیلی تند راه می رفت. بهتر چیزی نگم. ازش بعد نیست که بزنه بکشم..
.✿♡
.....✿♤
.....✿♡...................✿♡...✿♡
..........✿♡..........✿♡............✿♡
..............✿♡..✿♡...................✿
.................✿♡.......................✿
................✿♡..✿♡..............✿♡
..............✿♡.........✿♡....✿♡
.............✿♤
...........✿♡
..........✿♤
.........✿♡
.........✿♤
..........✿♡
..............✿♤
...................✿♡
.........................✿♤
..............................✿♡
.................................✿♤
.................................✿♡
..............................✿♤
.........................✿♡
..................✿♤
.............✿♡
........✿♤
.....✿♡
...✿♤
۲.۲k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.