داستان:ازدواج با پرنسس سوفیا
راوی: پرنسس سوفیا یکی از زیبا ترین و مهربون ترین خاندان هیل است و تمامی پسر های خاندان سلطنتی او را دوست دارن روزی پرنسس سوفیا با خدمتکار مورد اعتماد خود سلین به باغ قلمرو خود رفتند تا برن پیک نیک در همون لحظه یک مار سفید و چشمان آبی نظر پرنسس سوفیا را جلب کرد! و به سمت مار نزدیک شد
خدمتکار سلین: اوه پرنسس مواظب باشین!
سوفیا:فقط یه مار کوچیکیه جای نگرانی نداره که!!!
خدمتکار سلین: ولی بانوی من این مار خیلی خطرناکهههههه❗️❗️❗️❗️
سوفیا:چیزیم نمیشه!! ببین خیلی کوچیکه شاید گم شده
راوی: سوفیا رفت سمت مار تا بگیردش ولی در همون لحظه ایی که مار می خواست نیشش بزنه یک پسری با موهای سرمه ای و خونسرد و لباس سلطنتی با شمشیر اون مار و دور کرد!!!
*: بایدمواظب باشید!بانوی من!
سوفیا: ولی اون کاری نداشت کوچولوعهه!!!
*: ولی شما بدون اینکه متوجه بشید می خواست بزاق شو بریزه رو دستتون و اگه این کار و می کرد شما برای همیشه نامزد این مار می شدید!!!
سوفیا:چیییی همچین چیزی__
خدمتکار سلین: وای! شاهزاده ویکتور شمایید! من و ببخشید بانو اطلاعی از این موضوع نداشتند
راوی: سوفیا همین که فهمید شاهزاده ویکتور سریع سرش و برگردوند تا صورتشو ببینه در همون لحظه خشکش زد و درکی برای این همه زیبایی رو نداشت ! ویکتور که داشت با خدمتکار سلین صحبت می کرد یه نگاه ریزی به سوفیا کرد!
سوفیا: ش___ش__ شما ___شاه____شاهزاده ویکتور هستید؟ من و بابت بی ادبی ببخشین( سرخ شده)
راوی: سوفیا به ویکتور تعظیم کرد و عذر خواهی کرد و در همون لحظه ویکتور آبرویی بالا انداخت
ویکتور: نیازی به این همه تشریفات نیس!!!!
سوفیا: ممنونم سرورم شما آدم خوش قلبی هستید!
دوستان من زیاد از این خوشم نیومد ببخشید کم بود ولی سعی می کنم بهتر بنویسم
منتطر پارت بعدی باشید!
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.