وقتی داشت می رفت بهش گفتم نه آرزوهای رنگی کن، نه رویاهای
#وقتی داشت میرفت بهش گفتم نه آرزوهای رنگی کن، نه رویاهای مخملی بباف، نه خداحافظی کن. تو سکوت و آرامش و بدون هیچ حرفی برو... اینجوری برو چون میدونم برمیگردی
گفت این رفتن دیگه راه برگشت نداره، اگه برم دیگه هیچوقت نمیام
گفتم برو برمیگردی... میگم برمیگردی چون یه جایی از زندگیت میشینی به گذشتت نگاه میکنی و احتمالا نیمههای شبه و درحالی که به یه آهنگ قدیمی گوش میکنی و شاید بارونم میباره، به خاطراتت فکر میکنی
به شبایی که تا دیروقت بیدار بودیم و از سر ناچاری و دلتنگی حرفایی میزدیم که دلامون میشکست و من گریه میکردم و بدون اینکه بگم میفهمیدی.
بعد از پشت گوشی میگفتی هیچی ارزش یه قطره اشک تورو ندارهها... من اینجام...
آره... از پشت صفحه بیجون و سرد گوشی دستاتو دراز میکردی میکشیدی روی رد اشکام و پاکشون میکردی
میشینی به تکتک آهنگایی که باهم گوش میدادیم فکر میکنی و به خودت میای میبینی چقدر دلت برای تصویر خندیدنم تنگ شده...
به خیالبافیای من فکر میکنی، یه لبخند تلخ جا خوش میکنه کنج لبت و پیش خودت میگی " چقدر عمر رویاهاش کوتاه بود...."
وقتی داشت میرفت گفتم خداحافظی نکن چون دیر یا زود دلت حسابی برای خاطراتت تنگ میشه... الان برو ولی من همینجا منتظرت میمونم تا برگردی...
ولی کاش خداحافظی میکرد...
رفتنش طول کشید و اتفاقا اینبار راست میگفت... این راه دیگه برگشت نداشت!
الان که داره بارون میباره، من نشستم کنج خاطراتمون و به صدای بارون گوش میکنم و یاد تموم لحظههایی افتادم که بارون میبارید و توهم بودی و یه آهنگ تکراری رو پشت سر هم گوش میدادی، دلم گرفته
این روزا دل من
خیلی برات گرفته...
گفت این رفتن دیگه راه برگشت نداره، اگه برم دیگه هیچوقت نمیام
گفتم برو برمیگردی... میگم برمیگردی چون یه جایی از زندگیت میشینی به گذشتت نگاه میکنی و احتمالا نیمههای شبه و درحالی که به یه آهنگ قدیمی گوش میکنی و شاید بارونم میباره، به خاطراتت فکر میکنی
به شبایی که تا دیروقت بیدار بودیم و از سر ناچاری و دلتنگی حرفایی میزدیم که دلامون میشکست و من گریه میکردم و بدون اینکه بگم میفهمیدی.
بعد از پشت گوشی میگفتی هیچی ارزش یه قطره اشک تورو ندارهها... من اینجام...
آره... از پشت صفحه بیجون و سرد گوشی دستاتو دراز میکردی میکشیدی روی رد اشکام و پاکشون میکردی
میشینی به تکتک آهنگایی که باهم گوش میدادیم فکر میکنی و به خودت میای میبینی چقدر دلت برای تصویر خندیدنم تنگ شده...
به خیالبافیای من فکر میکنی، یه لبخند تلخ جا خوش میکنه کنج لبت و پیش خودت میگی " چقدر عمر رویاهاش کوتاه بود...."
وقتی داشت میرفت گفتم خداحافظی نکن چون دیر یا زود دلت حسابی برای خاطراتت تنگ میشه... الان برو ولی من همینجا منتظرت میمونم تا برگردی...
ولی کاش خداحافظی میکرد...
رفتنش طول کشید و اتفاقا اینبار راست میگفت... این راه دیگه برگشت نداشت!
الان که داره بارون میباره، من نشستم کنج خاطراتمون و به صدای بارون گوش میکنم و یاد تموم لحظههایی افتادم که بارون میبارید و توهم بودی و یه آهنگ تکراری رو پشت سر هم گوش میدادی، دلم گرفته
این روزا دل من
خیلی برات گرفته...
۴۷.۴k
۱۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.