غریبه آشنا
#غریبه_آشنا
#پارت_سیزدهم
از زبان بکهیون
در زدن و دکتر کیم اومد داخل...
+خوشحالم که بلاخره اومدی پیشش،حال روحیش خوب نبود توی این چند روز خواب راحت نداشته ولی الان آروم گرفت...
-دکتر میتونم ازتون یه سوال بپرسم؟؟
+بله حتما،ولی اینجوری میخوای بپرسی؟
-چجوری؟
+ئونسو تو بغلته بیدار میشه پیش گوشش حرف بزنی...
-آهان...ولی...ولی...دلم نمیاد از خودم جداش کنم...دلم براش خیلی تنگ شده بود...
+خب پس یعنی از خیر سوالت میگذری
-اوه نه نه الان بلند میشم...
آروم ئونسو رو از خودم جدا کردم و سرش رو رو بالشت گذاشتم...ملحفه رو بدنش مرتب کردم و پیشونیش رو بوسیدم...
-خب حالا بریم یا همینجا بمونیم؟
+نه اگه مشکلی برات پیش نمیاد بریم جای دیگه که ئونسو بیدار نشه،اون دوستت هم منتظرته هنوز...
-ای وای یادم رفت هیونگ منتظره
+دست خودت نیست عاشقی دیگه...
خندیدیم و باهم از اتاق رفتیم بیرون...
اول رفتیم پیش سوهو هیونگ از تشکر کردم و گفتم که اون بره من بعد میرم...بعدش هم با دکتر رفتیم یه جای خلوت که هم من راحت باشم هم راحت تر حرف بزنیم...
+خب،آقای خواننده عاشق سوالتو بپرس
-من میخواستم بدونم،تو چرا انقدر به ئونسو کمک کردی؟براچی دنبال من گشتی و منو آوردی پیشش؟
+میدونی...منم یه روزی یکی رو داشتم مثل ئونسو...منم اندازه تو شاید هم خیلی بیشتر از تو دوسش داشتم...ولی اون تصادف کرد...فراموشی گرفت...اون دیگه منو یادش نیومد...هرچقدر تلاش کردم تا خاطراتشو زنده کنم نشد...اون منو هیچ وقت یادش نیومد...هیچ وقت...
-اون الان کجاست؟
+الان برای خودش یه خانواده داره،ازدواج کردو الان هم بارداره...اون هیچ وقت دیگه نخواست منو ببینه...منم خوشبختیشو میخواستم...اون الان خوشبخته
-پس به این دلیل به ئونسو کمک کردی
+آره...ئونسو درست هم سن اون دختر بود...وقتی ئونسو رو دیدم یادش افتادم و از وقتی فهمیدم تو رو دوست داره و توهم دوسش داری خواستم یه کاری کنم که به سرنوشت من دچار نشید...
-واقعا متاسف و ممنونم...
+من نتونستم خوشبختش کنم،ولی تو میتونی کنار ئونسو باشی و خوشبختش کنی،اون واقعا تو رو دوست داره...
-خب منم واقعا دوسش دارم...
کاری از نویسنده گروه نویسندگان
@forough_wolf
#exo_my_planet
#exo
#پارت_سیزدهم
از زبان بکهیون
در زدن و دکتر کیم اومد داخل...
+خوشحالم که بلاخره اومدی پیشش،حال روحیش خوب نبود توی این چند روز خواب راحت نداشته ولی الان آروم گرفت...
-دکتر میتونم ازتون یه سوال بپرسم؟؟
+بله حتما،ولی اینجوری میخوای بپرسی؟
-چجوری؟
+ئونسو تو بغلته بیدار میشه پیش گوشش حرف بزنی...
-آهان...ولی...ولی...دلم نمیاد از خودم جداش کنم...دلم براش خیلی تنگ شده بود...
+خب پس یعنی از خیر سوالت میگذری
-اوه نه نه الان بلند میشم...
آروم ئونسو رو از خودم جدا کردم و سرش رو رو بالشت گذاشتم...ملحفه رو بدنش مرتب کردم و پیشونیش رو بوسیدم...
-خب حالا بریم یا همینجا بمونیم؟
+نه اگه مشکلی برات پیش نمیاد بریم جای دیگه که ئونسو بیدار نشه،اون دوستت هم منتظرته هنوز...
-ای وای یادم رفت هیونگ منتظره
+دست خودت نیست عاشقی دیگه...
خندیدیم و باهم از اتاق رفتیم بیرون...
اول رفتیم پیش سوهو هیونگ از تشکر کردم و گفتم که اون بره من بعد میرم...بعدش هم با دکتر رفتیم یه جای خلوت که هم من راحت باشم هم راحت تر حرف بزنیم...
+خب،آقای خواننده عاشق سوالتو بپرس
-من میخواستم بدونم،تو چرا انقدر به ئونسو کمک کردی؟براچی دنبال من گشتی و منو آوردی پیشش؟
+میدونی...منم یه روزی یکی رو داشتم مثل ئونسو...منم اندازه تو شاید هم خیلی بیشتر از تو دوسش داشتم...ولی اون تصادف کرد...فراموشی گرفت...اون دیگه منو یادش نیومد...هرچقدر تلاش کردم تا خاطراتشو زنده کنم نشد...اون منو هیچ وقت یادش نیومد...هیچ وقت...
-اون الان کجاست؟
+الان برای خودش یه خانواده داره،ازدواج کردو الان هم بارداره...اون هیچ وقت دیگه نخواست منو ببینه...منم خوشبختیشو میخواستم...اون الان خوشبخته
-پس به این دلیل به ئونسو کمک کردی
+آره...ئونسو درست هم سن اون دختر بود...وقتی ئونسو رو دیدم یادش افتادم و از وقتی فهمیدم تو رو دوست داره و توهم دوسش داری خواستم یه کاری کنم که به سرنوشت من دچار نشید...
-واقعا متاسف و ممنونم...
+من نتونستم خوشبختش کنم،ولی تو میتونی کنار ئونسو باشی و خوشبختش کنی،اون واقعا تو رو دوست داره...
-خب منم واقعا دوسش دارم...
کاری از نویسنده گروه نویسندگان
@forough_wolf
#exo_my_planet
#exo
۱۸.۶k
۱۸ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.