در فیلم" short term 12" قسمتی از فیلم، داستانی تعریف میشه
در فیلم" short term 12" قسمتی از فیلم، داستانی تعریف میشه که این داستان اینه: اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟
اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
کوسه میگه اما یه شرط دارم.
اختاپوس میگه: چی؟
کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.
کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.اونها خیلی با هم شاد بودن.با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای دوستیشون این کار رو میکرد.
تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام.
اختاپوس گفت اما بازویی نیست. کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد!! بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.
.
.
ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم. فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوسمون داره. فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. کوسه هایی وارد میشن و اروم اروم قسمت هایی از ادمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم، قطع میکنیم و نمیبینیمش که چه دردی میکشه، فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که طرف تو رابطه از ما میخواد و این درد داره. دردناکه. اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون نداریم.
اینجاست که خسته میشیم و احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این تفکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم.
این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه، اینکه طرفی که سالها آزار داده، برمیگرده و میگه: دلم برات تنگ شده!! .
.
به گذشتها که نگاه کنیم، کوسه هایی از خاطراتمون سرک میکشن و میگن: " سلام " برگردم؟
اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
کوسه میگه اما یه شرط دارم.
اختاپوس میگه: چی؟
کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.
کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.اونها خیلی با هم شاد بودن.با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای دوستیشون این کار رو میکرد.
تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام.
اختاپوس گفت اما بازویی نیست. کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد!! بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.
.
.
ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم. فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوسمون داره. فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. کوسه هایی وارد میشن و اروم اروم قسمت هایی از ادمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم، قطع میکنیم و نمیبینیمش که چه دردی میکشه، فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که طرف تو رابطه از ما میخواد و این درد داره. دردناکه. اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون نداریم.
اینجاست که خسته میشیم و احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این تفکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم.
این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه، اینکه طرفی که سالها آزار داده، برمیگرده و میگه: دلم برات تنگ شده!! .
.
به گذشتها که نگاه کنیم، کوسه هایی از خاطراتمون سرک میکشن و میگن: " سلام " برگردم؟
۱۰.۶k
۲۸ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.