«- نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
«- نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیر ِپنجره گل داد یاس ِپیر.
دست از گمان بدار!
با مرگ ِنحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار ... »
نازلی سخن نگفت؛
سرافراز
دندان ِخشم بر جگر ِخسته بست و رفت ...
*
«- نازلی! سخن بگو!
مرغ ِسکوت، جوجه ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است!»
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت ...
*
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت ...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت ...
احمد شاملو
در خانه، زیر ِپنجره گل داد یاس ِپیر.
دست از گمان بدار!
با مرگ ِنحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار ... »
نازلی سخن نگفت؛
سرافراز
دندان ِخشم بر جگر ِخسته بست و رفت ...
*
«- نازلی! سخن بگو!
مرغ ِسکوت، جوجه ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است!»
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت ...
*
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت ...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت ...
احمد شاملو
۱۹۷
۲۵ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.