داستان جف قاتل
داستان جف قاتل
#پارت_آخر
منبع:سایت کریپی پاستا
مترجم و ویرایشگر:فیونا
همان شب، مادر جف با صدایی از حمام بیدار شد. انگار کسی گریه میکرد. او به آرامی به طرفش رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. وقتی به داخل حمام نگاه کرد، منظرهی وحشتناکی دید. جف چاقویی برداشته بود و لبخندی بر گونههایش حک کرده بود.
مادرش پرسید: «جف، داری چیکار میکنی؟»
جف به مادرش نگاه کرد. «مامان، دیگه نمیتونستم لبخند زدن رو ادامه بدم. بعد از یه مدت دلم درد گرفت. حالا میتونم برای همیشه لبخند بزنم.» مادر جف متوجه چشمانش شد که سیاهی دورشان را گرفته بود.
«جف، چشمهات!» انگار چشمهایش دیگر بسته نمیشد.
«نمیتونستم صورتم رو ببینم. خسته شدم و چشمهام شروع به بسته شدن کرد. پلکهام رو سوزوندم تا بتونم برای همیشه خودم رو ببینم؛ صورت جدیدم رو.» مادر جف با دیدن اینکه پسرش دارد دیوانه میشود، به آرامی شروع به عقبنشینی کرد. «مامان چی شده؟ مگه من زیبا نیستم؟»
«بله پسرم،» او گفت، «بله، خودت هستی. بگذار بروم بابا را بیاورم تا بتواند صورتت را ببیند.» او به داخل اتاق دوید و پدر جف را از خواب بیدار کرد. «عزیزم، اسلحه را بیاور ما...» او وقتی جف را در چارچوب در دید که چاقویی در دست داشت، ایستاد.
«مامان، تو دروغ گفتی.» این آخرین چیزی بود که آنها شنیدند، وقتی جف با چاقو به طرف آنها هجوم آورد و هر دوی آنها را تکه تکه کرد.
برادرش لیو از خواب بیدار شد، با صدایی از جا پرید. او چیز دیگری نشنید، بنابراین فقط چشمانش را بست و سعی کرد دوباره بخوابد. همانطور که در مرز خواب بود، احساس عجیبی داشت که کسی او را تماشا میکند. قبل از اینکه دست جف دهانش را بپوشاند، سرش را بالا آورد. او به آرامی چاقو را بالا آورد تا آن را در بدن لیو فرو کند. لیو این طرف و آن طرف خود را تکان میداد و سعی میکرد از دست جف فرار کند.
جف گفت: «هیس! فقط بگیر بخواب.»
پایان
#پارت_آخر
منبع:سایت کریپی پاستا
مترجم و ویرایشگر:فیونا
همان شب، مادر جف با صدایی از حمام بیدار شد. انگار کسی گریه میکرد. او به آرامی به طرفش رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. وقتی به داخل حمام نگاه کرد، منظرهی وحشتناکی دید. جف چاقویی برداشته بود و لبخندی بر گونههایش حک کرده بود.
مادرش پرسید: «جف، داری چیکار میکنی؟»
جف به مادرش نگاه کرد. «مامان، دیگه نمیتونستم لبخند زدن رو ادامه بدم. بعد از یه مدت دلم درد گرفت. حالا میتونم برای همیشه لبخند بزنم.» مادر جف متوجه چشمانش شد که سیاهی دورشان را گرفته بود.
«جف، چشمهات!» انگار چشمهایش دیگر بسته نمیشد.
«نمیتونستم صورتم رو ببینم. خسته شدم و چشمهام شروع به بسته شدن کرد. پلکهام رو سوزوندم تا بتونم برای همیشه خودم رو ببینم؛ صورت جدیدم رو.» مادر جف با دیدن اینکه پسرش دارد دیوانه میشود، به آرامی شروع به عقبنشینی کرد. «مامان چی شده؟ مگه من زیبا نیستم؟»
«بله پسرم،» او گفت، «بله، خودت هستی. بگذار بروم بابا را بیاورم تا بتواند صورتت را ببیند.» او به داخل اتاق دوید و پدر جف را از خواب بیدار کرد. «عزیزم، اسلحه را بیاور ما...» او وقتی جف را در چارچوب در دید که چاقویی در دست داشت، ایستاد.
«مامان، تو دروغ گفتی.» این آخرین چیزی بود که آنها شنیدند، وقتی جف با چاقو به طرف آنها هجوم آورد و هر دوی آنها را تکه تکه کرد.
برادرش لیو از خواب بیدار شد، با صدایی از جا پرید. او چیز دیگری نشنید، بنابراین فقط چشمانش را بست و سعی کرد دوباره بخوابد. همانطور که در مرز خواب بود، احساس عجیبی داشت که کسی او را تماشا میکند. قبل از اینکه دست جف دهانش را بپوشاند، سرش را بالا آورد. او به آرامی چاقو را بالا آورد تا آن را در بدن لیو فرو کند. لیو این طرف و آن طرف خود را تکان میداد و سعی میکرد از دست جف فرار کند.
جف گفت: «هیس! فقط بگیر بخواب.»
پایان
- ۳.۳k
- ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط