می دانم که هیچ

می دانم که هیچ
کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن می توانم قصه های خوبی تعریف کنم.
گوش کن:
یکی بود ، یکی نبود!
زنی بود که به جای آبیاری گل های بنفشه
به جای خواندن آوازِ ماه خواهر من است
به جاب علوفه دادن به مادیان های آبستن
به جای پختن کلوچه ی شیرین
ساده و اَخمو
در سایه ی بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند!
یا می توانم قصه ی نقاشِ چاقی را برایت تعریف کنم
که سی و یک روز تمام برای نقاشی از چهره ی طلایی خورشید
چشم به آخرین نقطه
در انتهای آخرین انحناهای زمین می دوخت!
و غروب ها به دنبال طلوع می گشت!

#حسین_پناهی
📚 #به_وقت_گرینویچ
دیدگاه ها (۰)

پیراگر باشم چه غم،عشقم جوان است ای پریوین جوانی هم هنوزش عنف...

‏زندگی مثل نقاشی کردن استخطوط را با امید بکشاشتباهات را با آ...

ثروت واقعی به مال آدم نیستبه حال آدمه!

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط