«همه خوشحال بودن یکی یکی زنگ میزدن و تبریک میگفتن...
«همه خوشحال بودن یکی یکی زنگ میزدن و تبریک میگفتن...
مامان_فاطمه؟؟؟؟
-بله مامان؟؟؟
-آماده شدی؟؟منتظر تو ایم همه!!!
-اومدم اومدم......»
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت پایانی!!!
خبر برگشتن حافظه ی محمدرضا خیلی سریع توی فامیل پخش شد.
همه خوشحال بودن یکی یکی زنگ میزدن و تبریک میگفتن...
مامان_فاطمه؟؟؟؟
-بله مامان؟؟؟
-آماده شدی؟؟منتظر تو ایم همه!!!
-اومدم اومدم.
چادرم را سرم کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
مادرم لبخندی زدو گفت:
-به به عروس خانوم گل.
خندیدم و گفتم:
-ببخشید که منتظر بودین. بابا کو؟؟؟
-تو ماشین منتظره.
-پس بدو بریم.
-بریم.
از خانه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
خانواده ها داشتن مارو تا خونه بدرقه میکردن...
مدتی از ساعت گذشت و ما روبه روی ساختمان بودیم از ماشین پیاده شدیم.محمدرضا زودتر از ما رسیده بود و منتظر جلوی در ایستاده بود.
مادرمحمدرضا_عروس خانوم بالاخره اومدین.
خندیدم و گفتم:
-شرمنده دیر کردم.
-فدای سرت.
نگاهی به محمدرضا انداختم. که ایستاده بودو به من نگاه میکرد...
سمتش رفتم لبخندی زدم و گفتم:
-سلام.
اوهم به لبخند من جواب داد و گفت:
-سلام عزیزم.
-خوبی؟؟؟دیشب خوب خوابیدی؟
-آره خوبم.توخوبی؟؟
-خداروشکر.
مادرمحمدرضا_خب عروس و دوماد میخوان مارو همین جا نگه دارن؟؟؟؟
محمدرضا_شرمنده بفرمایین.بفرمایین بالا...
همه وارد ساختمان شدن. بعد هم محمدرضا به من نگاه کردو گفت:
-بفرمایین خانوم.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
وارد خانه شدیم همگی دور هم نشستیم.
با میوه و شیرینی هایی که محمدرضا خریده بود از خانواده ها پذیرایی کردیم. همه خوشحال بودیم.
نیم ساعتی گذشت محمدرضا داخل اتاق بود. یکمی بعد منو صدا کرد.
-فاطمه؟؟؟
-جان؟؟
-یه دقیقه بیا.
به دنبال نگاهش داخل اتاق رفتم.
چیزی دستش بود.
-این چیه؟؟؟
-منو ببخش بخاطر تموم رفتار هایی که این مدت داشتم.
-این چه حرفیه عزیزم.
جعبه ای کوچیک سمتم گرفت و گفت:
-این یه هدیه ی ناقابله.
-این چه کاریه آخه.برای چی زحمت کشیدی؟؟
-زحمت نیست عزیزم.دلم میخواست برات هدیه بخرم.بازش کن.
جعبه را باز کردم داخلش یه گردنبند خیلی قشنگ بود که با خط تحریری دوتا اسم روی هم نوشته شده بود... (فاطمه و محمد)
💥 پـایـان
💟 sapp.ir/talangoraneh
مامان_فاطمه؟؟؟؟
-بله مامان؟؟؟
-آماده شدی؟؟منتظر تو ایم همه!!!
-اومدم اومدم......»
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت پایانی!!!
خبر برگشتن حافظه ی محمدرضا خیلی سریع توی فامیل پخش شد.
همه خوشحال بودن یکی یکی زنگ میزدن و تبریک میگفتن...
مامان_فاطمه؟؟؟؟
-بله مامان؟؟؟
-آماده شدی؟؟منتظر تو ایم همه!!!
-اومدم اومدم.
چادرم را سرم کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
مادرم لبخندی زدو گفت:
-به به عروس خانوم گل.
خندیدم و گفتم:
-ببخشید که منتظر بودین. بابا کو؟؟؟
-تو ماشین منتظره.
-پس بدو بریم.
-بریم.
از خانه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
خانواده ها داشتن مارو تا خونه بدرقه میکردن...
مدتی از ساعت گذشت و ما روبه روی ساختمان بودیم از ماشین پیاده شدیم.محمدرضا زودتر از ما رسیده بود و منتظر جلوی در ایستاده بود.
مادرمحمدرضا_عروس خانوم بالاخره اومدین.
خندیدم و گفتم:
-شرمنده دیر کردم.
-فدای سرت.
نگاهی به محمدرضا انداختم. که ایستاده بودو به من نگاه میکرد...
سمتش رفتم لبخندی زدم و گفتم:
-سلام.
اوهم به لبخند من جواب داد و گفت:
-سلام عزیزم.
-خوبی؟؟؟دیشب خوب خوابیدی؟
-آره خوبم.توخوبی؟؟
-خداروشکر.
مادرمحمدرضا_خب عروس و دوماد میخوان مارو همین جا نگه دارن؟؟؟؟
محمدرضا_شرمنده بفرمایین.بفرمایین بالا...
همه وارد ساختمان شدن. بعد هم محمدرضا به من نگاه کردو گفت:
-بفرمایین خانوم.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
وارد خانه شدیم همگی دور هم نشستیم.
با میوه و شیرینی هایی که محمدرضا خریده بود از خانواده ها پذیرایی کردیم. همه خوشحال بودیم.
نیم ساعتی گذشت محمدرضا داخل اتاق بود. یکمی بعد منو صدا کرد.
-فاطمه؟؟؟
-جان؟؟
-یه دقیقه بیا.
به دنبال نگاهش داخل اتاق رفتم.
چیزی دستش بود.
-این چیه؟؟؟
-منو ببخش بخاطر تموم رفتار هایی که این مدت داشتم.
-این چه حرفیه عزیزم.
جعبه ای کوچیک سمتم گرفت و گفت:
-این یه هدیه ی ناقابله.
-این چه کاریه آخه.برای چی زحمت کشیدی؟؟
-زحمت نیست عزیزم.دلم میخواست برات هدیه بخرم.بازش کن.
جعبه را باز کردم داخلش یه گردنبند خیلی قشنگ بود که با خط تحریری دوتا اسم روی هم نوشته شده بود... (فاطمه و محمد)
💥 پـایـان
💟 sapp.ir/talangoraneh
۴.۳k
۲۸ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.