Part : ۹۶
لوسیفر با لبخند موهای جلوی چشم دختر رو کنار زد و سرشو به نشانه ی تائید تکون داد...دختر روی پای لوسیفر نشست و دست های قویِ لوسیفر دور کمرش حلقه شد و دختر رو محکم به خودش چسبوند...دختر سرش رو روی سینه ی لوسیفر گذاشت تا برای بار آخر بوی تلخ عطر اونو احساس کنه:
+میدونی که چقدر دوست دارم پدر؟
لوسیفر در حالی که روی موهای دخترش بوسه میزاشت جوابش رو داد:
=البته که میدونم فرشته کوچولو!
ماریا درحالی که اشکاش لباس لوسیفر رو خیس میکردن گفت:
+پدر...اگه بهت بگم که من پسرت رو هم خیلی دوست دارم چی میگی؟
لوسیفر با شنیدن این حرف اخم کرد:
=ماریا میدونی که دوست ندارم در مورد جونگکوک حرف بزنم...
دختر درحالی که آروم از تویه آستین لباسش یه خنجر که آلوده به زهر بود رو در می آورد گفت:
+ولی من میخوام در موردش حرف بزنم...پدر.. من...دو هزار سال پیش عاشق پسرت بودم! همون فرشته ای بودم که از جونگکوک خواستی اسمشو بهت بگه تا منو به جای اون بکشی...ولی اون برای نجات جونه من بهت نگفت که من کی هستم...تو پسرتو کش*تی پدر...بال هاشو جدا کردی روی اون مجسمه گذاشتی...من به خاطر انتقام گرفتن از تو اومدم جهنم...و یهو تبدیل شدم به دخترت...با وجود اینکه ازت متنفر بودم ولی تو مثل دختر نداشته ات باهام رفتار کردی و حتی الانم میکنی...به حرفات گوش دادم...مو به مو...اعتمادتو به دست آوردم...و حواسم نبود و از دستم در رفت و بهت به چشم پدرِ نداشته ام نگاه کردم...و شاید الان بتونی حدس بزنی انتقام گرفتن از کسی که خودش تورو به اینجا رسونده چقدر میتونه سخت باشه...امیدوارم یه روزی بتونی منو ببخشی پدر...
لوسیفر با شنیدن این حرفا، حلقه ی دستش دور کمر دختر شل شد و خواست اون رو هل بده ولی قبل از اینکه این اتفاق بیوفته ماریا خنجر رو وسط سینه ی اون فرو کرد و با اشکایی که روی صورتش جاری شده بودن فریاد زد:
+من فکر میکردم که اون روزی که من بخوام ازت انتقام بگیرم قرار نیست هیچوقت بیاد...چون دیگه جونگکوک رو از دست داده بودم و از دست دادنِ پدرم بهم هیچ کمکی نمیکرد...اما زمانی که رفتم به زمین..پسرتو بعد از دو هزار سال دیدم...اون به عنوان یه انسان به دنیا اومده لوسیفر! پسرت برگشته و الان دوباره عاشقمه...ولی تو یه مانعِ بزرگی لوسیفر! یه مانع خیلی بزرگ...متاسفم که باید بهت خیانت کنمو تو رو بک*شم...متاسفم...خیلی متاسفم..
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.