برگرفته از داستانی واقعی
برگرفته از داستانی واقعی
.
در یک جزیره زیبا
با افراد مهمان نواز پسر و دختری عاشق هم بودن . نام دختر ا.ت و نام پسر جیمن بود آنها میخواستند با هم ازدواج کنند اما پدر و مادر ا.ت راضی نبودند و میگفتند باید از این جزیره بری . روزی بود که توریست ها قرار بود بیان
ا.ت از خواب پاشد و کار های مربوطه رو انجام
داد و لباس زیبایش را پوشید
و به ترف ساحل رفت اونجا جیمین رو دید
جیمین :سلام بیب. ا.ت:سلام موچی
کنار جیمین روی ساحل ها نشست باهم داشتن
در مورد آیند و بچه هاشون حرف میزدند که متوجه کشتیه توریست ها شدند با ذوق دست هم دیگر رو گرفتند
ا.ت:وای هیجان دارم. جیمین:دلم شور میزنه
ا.ت:نگران نباش قرار خوش بگذره
توریست ها اومدن بین اونها یک پسر قد بلند بکد که به ا.ت خیلی نگاه میکرد پسری جذاب و پولدار . جیمن:چرا پسره اینجوری بهت نگاه میکنه. ا.ت:ام نمیدونم. مامان ا.ت :ا.ت بیا خونه مهمون داریم
اون شب اون پسر اومد خواستگاری ا.ت و قرار شد با ا.ت از اینجا برن شب آخر بود که ا.ت اونجا بود بارون شدیدی میبارید آسمون مثل دل جیمین خون بود جیمین شده بود یه افسرده ای که مثل دیوانه هابا خودش حرف میزنه ساعت ۱۲ شب رو گذشته بود جیمین تصمیم خودش رو گرفته بود آماده شد و رفت دم در خونه ی ا.ت
ا.ت تو حیاط بود با دیدن جیمین ترسید و رفت پیش جیمین. ا.ت:اینجا چیکار میکنی
دخترک دست پسر را گرفت و برد به محل عشق جایی که نخلا اونجا رو پوشونده بودند
جیمین:برای آخرین بار با من میرقصی
ا.ت:چی؟
جیمین برای اهرید بار زیر بارون با من میرقصی
ا.ت:جیمین من بازم قرار بیام و به تو سر بزنم
جیمین :کلی من دیگه اون موقعه نیستم با من میرقصی یا نه
ا.ت:باشه
جیمین دستشو روی کمر درخترک گذاشت و زیر نخلا که خیس بارون شده بود رقصیدن فردا صبح ا.ت از اونجا رفت و جیمین خودش رو تو همونجا که با هم رقصیدند روی یکی از نخلا دار زد
.
در یک جزیره زیبا
با افراد مهمان نواز پسر و دختری عاشق هم بودن . نام دختر ا.ت و نام پسر جیمن بود آنها میخواستند با هم ازدواج کنند اما پدر و مادر ا.ت راضی نبودند و میگفتند باید از این جزیره بری . روزی بود که توریست ها قرار بود بیان
ا.ت از خواب پاشد و کار های مربوطه رو انجام
داد و لباس زیبایش را پوشید
و به ترف ساحل رفت اونجا جیمین رو دید
جیمین :سلام بیب. ا.ت:سلام موچی
کنار جیمین روی ساحل ها نشست باهم داشتن
در مورد آیند و بچه هاشون حرف میزدند که متوجه کشتیه توریست ها شدند با ذوق دست هم دیگر رو گرفتند
ا.ت:وای هیجان دارم. جیمین:دلم شور میزنه
ا.ت:نگران نباش قرار خوش بگذره
توریست ها اومدن بین اونها یک پسر قد بلند بکد که به ا.ت خیلی نگاه میکرد پسری جذاب و پولدار . جیمن:چرا پسره اینجوری بهت نگاه میکنه. ا.ت:ام نمیدونم. مامان ا.ت :ا.ت بیا خونه مهمون داریم
اون شب اون پسر اومد خواستگاری ا.ت و قرار شد با ا.ت از اینجا برن شب آخر بود که ا.ت اونجا بود بارون شدیدی میبارید آسمون مثل دل جیمین خون بود جیمین شده بود یه افسرده ای که مثل دیوانه هابا خودش حرف میزنه ساعت ۱۲ شب رو گذشته بود جیمین تصمیم خودش رو گرفته بود آماده شد و رفت دم در خونه ی ا.ت
ا.ت تو حیاط بود با دیدن جیمین ترسید و رفت پیش جیمین. ا.ت:اینجا چیکار میکنی
دخترک دست پسر را گرفت و برد به محل عشق جایی که نخلا اونجا رو پوشونده بودند
جیمین:برای آخرین بار با من میرقصی
ا.ت:چی؟
جیمین برای اهرید بار زیر بارون با من میرقصی
ا.ت:جیمین من بازم قرار بیام و به تو سر بزنم
جیمین :کلی من دیگه اون موقعه نیستم با من میرقصی یا نه
ا.ت:باشه
جیمین دستشو روی کمر درخترک گذاشت و زیر نخلا که خیس بارون شده بود رقصیدن فردا صبح ا.ت از اونجا رفت و جیمین خودش رو تو همونجا که با هم رقصیدند روی یکی از نخلا دار زد
۱۰.۸k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.