داستانش خیلی قشنگ و غم انگیزه...
داستانش خیلی قشنگ و غمانگیزه...
پسر باغبون داشته تو باغ کار میکرده که پرنسس میاد تو باغ. پسر یه دسته از این گلا دستش بود چون علف هرز محسوب میشدن و میخواسته بندازتشون دور. پرنسس میره سمتش ازش میگه اینا چقدر قشنگن، اسمشون چیه؟
پسر باغبون که از بچگی عاشق پرنسس بوده و قراره به زودی بخاطر مریضی بمیره و دکتر جوابش کرده، دسته گلو میده به پرنسس. تو چشماش نگاه میکنه و میگه: فراموشم نکن.
پرنسس اون لحظه متوجه نمیشه ولی بعدا که پسرک فوت میکنه، اون دسته گلو که خشک کرده تو کتابهای سلطنتی میذاره و اسم اون گلو فراموشم مکن ثبت میکنه...
چون اسم پسره رو نمیدونسته ؛)
پسر باغبون داشته تو باغ کار میکرده که پرنسس میاد تو باغ. پسر یه دسته از این گلا دستش بود چون علف هرز محسوب میشدن و میخواسته بندازتشون دور. پرنسس میره سمتش ازش میگه اینا چقدر قشنگن، اسمشون چیه؟
پسر باغبون که از بچگی عاشق پرنسس بوده و قراره به زودی بخاطر مریضی بمیره و دکتر جوابش کرده، دسته گلو میده به پرنسس. تو چشماش نگاه میکنه و میگه: فراموشم نکن.
پرنسس اون لحظه متوجه نمیشه ولی بعدا که پسرک فوت میکنه، اون دسته گلو که خشک کرده تو کتابهای سلطنتی میذاره و اسم اون گلو فراموشم مکن ثبت میکنه...
چون اسم پسره رو نمیدونسته ؛)
۳.۲k
۲۶ آبان ۱۴۰۳