چشم نازش از قشنگی بی نیازش کرده بود
چشم نازش از قشنگی بی نیازش کرده بود
هم نشینِ غنـچه هـای نیمه بازش کـرده بود
در میان کوچه ها از مرد و زن دل می ربود
پنجه های باغبان از بس که نازش کرده بود
مـن همـان آواره ی شهرم کــه بختم را سیاه
در شب یلـــــدا از آن زلـف درازش کـرده بود
بغض نی داند که از عشقش نخفتم لحظه ای
سینه ام را خانه ی سوز و گدازش کرده بود
می شـدم در زیـر باران شاهـد رنگیـن کـمان
آسمـــان را آبی از چــادر نمـازش کــرده بود
شهـره ی شهـر غـزل در دلبـری همتـا نداشت
شورِ مستی بین شعـرم یکه تازش کرده بود
گـر زمـانی در غــزل پوشیـده گفتـم از عسل
عاشقان را بی خبر از رمز و رازش کرده بود
هم نشینِ غنـچه هـای نیمه بازش کـرده بود
در میان کوچه ها از مرد و زن دل می ربود
پنجه های باغبان از بس که نازش کرده بود
مـن همـان آواره ی شهرم کــه بختم را سیاه
در شب یلـــــدا از آن زلـف درازش کـرده بود
بغض نی داند که از عشقش نخفتم لحظه ای
سینه ام را خانه ی سوز و گدازش کرده بود
می شـدم در زیـر باران شاهـد رنگیـن کـمان
آسمـــان را آبی از چــادر نمـازش کــرده بود
شهـره ی شهـر غـزل در دلبـری همتـا نداشت
شورِ مستی بین شعـرم یکه تازش کرده بود
گـر زمـانی در غــزل پوشیـده گفتـم از عسل
عاشقان را بی خبر از رمز و رازش کرده بود
۱.۰k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.