پدری برای پسرش تعریف میکرد که

پدری برای پسرش تعریف میکرد که :
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش.
هر روز.
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم.

چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
می‌گوید:
سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!

بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه!

#سعدی👇
نیکی که از حد بگذرد
نادان خیال بد کند.............!
دیدگاه ها (۳)

شخصی به قصد تحقیر کردن‌مورچه ای را با انگشت فشار دارمورچه خن...

درباره بیماری های خود با هرکسی صحبت نکنید.سطح انرژی برخی به ...

وقتی مریض میشم با ارزشترین چیز دنیا رو سلامتی میدونم، بعد از...

آدمها شبیه حرفهایشان نیستند...!!!!!!ساده لوح نباش......هیچکس...

رمان

فیک جیمین تک پارتی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط