رمان برفی که برای اولین بار بارید
اونا.....اونا....داشتن به سمت من حرکت میکردند
یکی از آنان گفت لباس های آن پسر را درآورده و لباس های نویی را برتنش کنید
اگر...اگرر..نه..نباید اینجوری شود...نباید بفهمند من یک دخترم نباید بزارم لباس هایم را دربیاورد....نه...نمیشود...
با صدای بلندی جیغ میزدم تا جایی که میتوانستم و با صدای بلندی
میگفتم:نه...نه اینکار را نکنید...(با گریه و زاری)
تا وقتی که لباس هایم را پاره کردند
آن مردی که دستور داده بود مرا لخت کنند دوباره زبان باز کرد و
گفت:تو..تو که یک دختر هستی....
بهتر شد
او....او داشت به سمتم می آمد مرا از موهایم گرفت و گفت اکنون تو میمیری و به عنوان شاهزاده زندگی میکنی....فهمیدی؟...
چیزی نگفتم و فقدر اشکهایم جاری میشدند...
دوست داشتم همان لحظه بمیرم...
داشتم با خودم حرف میزدم که ناگهان سیاهی مهمان چشمهایم شد
و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد....
۶ ساعت بعد
بلند شدم و دو خدمتکار را جلوی خودم با کلاه گیس و شانه دیدم
لباس هایم...لباس هایم را کی عوض کرده بود...؟...نکنه...نه..نه..نه..نههعع امکان ندارههه
بلند شدم خدمتکاران کلاه گیس را بر سرم گذاشتند و مدلی بسیار ساده ای به او دادند
اینقدر که خوشحال بودم از اتاق با بپر بپر بیرون آمدم
خدمتکارها:خانم ....خانم...اکنون میافتید و آسیب میبیند...
که ناگهان به سی..نه ی اون پسره ی مزاحم خوردم
و.....
امیدوارم خوشتون بیادددد♥️♥️🫀
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.