روی تخت خوابیدم و به سقف سفید تازه رنگ شده خیره شدم. جهان
روی تخت خوابیدم و به سقف سفید تازه رنگ شده خیره شدم. جهان انگار برایم سیاره ای خالی از هر گونه سکنه است. هیچ چیز را نمیشناسم و هیچ ارزشی برایم اهمیت ندارد. همه ی آدم ها برایم صدا هستند و هیچکسی رو نمیتوانم قبول کنم. زندگی وظیفه ای بر دوشم است که آن را بلد نیستم به درستی انجام دهم. حرفی برای گفتن، کاری برای انجام دادن، هوایی برای نفس کشیدن، نانی برای خوردن و انگیزه ای برای ادامه ندارم. همه ی ساعت ها به احترامِ جهان ِ راکدم ایستاده اند.
صدای باران از آسمان و ابر ها می آید و خودش را از پنجره ی شیشه ای اتاقم رد میکند تا خودش را به گوش من برساند، نمیشنومش. هیچ چیز را نمیشنوم. مشت قفل شده ای از غصه شده ام که هیچ کلیدی مرا از هم باز نمیکند. شیرجه ای عمیق و غرق شدن و خفه شدن در خاطرات شاید بتواند مرا دوباره کمی به زندگی برگرداند. همینقدر عجیب، شاید مرگ بتواند مرا زنده کند..!! #اینوکسز
صدای باران از آسمان و ابر ها می آید و خودش را از پنجره ی شیشه ای اتاقم رد میکند تا خودش را به گوش من برساند، نمیشنومش. هیچ چیز را نمیشنوم. مشت قفل شده ای از غصه شده ام که هیچ کلیدی مرا از هم باز نمیکند. شیرجه ای عمیق و غرق شدن و خفه شدن در خاطرات شاید بتواند مرا دوباره کمی به زندگی برگرداند. همینقدر عجیب، شاید مرگ بتواند مرا زنده کند..!! #اینوکسز
۱.۱k
۱۰ شهریور ۱۳۹۸