شب سیزده فروردین
سیزده روز گذشت...
سیزده روز گذشت و سالهای سال باقی خواهد بود...
انگار همین دیروز بود حادثه عاشقی...
همین دیروز بود که... بیخیال... تا جاییکه قرصهای خواب آور اجازه میدهند بخاطر بیاورم تو همیشه از تکرار خاطرات گذشته بیزار بودی...
میبینی زندگی چه بازی های غریبی سر آدم می آورد؟
آدم را می کشاند به مرز جنون...
بازی های دوسر باخت که نه... سراسر باخت...
این قرص های لعنتی آرامش را بهای خشکی چشمها به آدم نزول میدهند...
و من هر صبح جای خالیت را با آب قورت میدهم تا بتوانم چندساعتی را بی اشک و خواب سر کنم...
بازی سختی بود... برای من سخت تر... برای آدمهای ناشی و تازه وارد که سالها از میز قمار فراری بوده اند باخت سنگین قابل هضم نیست...
و من بد باختم...
میبینی زندگی وقتی بخواهد به ساز کسی برقصد رقاصه ای بی مانند است...
ولی وای به آنکه زندگی سازش را ناکوک بخواهد...
سیزده روز گذشت و سالهای سال باقی خواهد بود...
انگار همین دیروز بود حادثه عاشقی...
همین دیروز بود که... بیخیال... تا جاییکه قرصهای خواب آور اجازه میدهند بخاطر بیاورم تو همیشه از تکرار خاطرات گذشته بیزار بودی...
میبینی زندگی چه بازی های غریبی سر آدم می آورد؟
آدم را می کشاند به مرز جنون...
بازی های دوسر باخت که نه... سراسر باخت...
این قرص های لعنتی آرامش را بهای خشکی چشمها به آدم نزول میدهند...
و من هر صبح جای خالیت را با آب قورت میدهم تا بتوانم چندساعتی را بی اشک و خواب سر کنم...
بازی سختی بود... برای من سخت تر... برای آدمهای ناشی و تازه وارد که سالها از میز قمار فراری بوده اند باخت سنگین قابل هضم نیست...
و من بد باختم...
میبینی زندگی وقتی بخواهد به ساز کسی برقصد رقاصه ای بی مانند است...
ولی وای به آنکه زندگی سازش را ناکوک بخواهد...
۶.۳k
۱۲ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.