امروز پنجشنبه بودمنتظر تماسش بودم هروز رس ساعت یازده نی

امروز پنجشنبه بود،منتظر تماسش بودم هروز رأس ساعت یازده نیم صبح زنگ می‌زد، الان شده بود ساعت دوازده خبری ازش نبود، دیگه دلشوره داشت امونمو بریده بود، چادر گل گلی پوشیدم تا خواستن برم بیرون تلفن زنگ زد.
_سلام چرا خبری ازت نبود؟
_هیچی فقط خواستم بگم دیگه نمی‌تونم ببنمت
_چی می‌گی باز زده به سرت؟
_نه جدی گفتم بچه بودیم خواب خیالی دیدیم ولی ما می‌خوایم بریم یک شهر دیگه، درسته سخته فراموش کنیم که دورانی عاشق بودیم ولی دیگه رسم زمونست، فردا بعد ظهر حرکت می‌کنیم.
_باشه... خداحافظ
تلفن از دستم، سر خورد افتاد،یعنی چی؟ حرفاش داشت اکو می‌شد توی ذهنم، آخه اون... نمی‌دونم چی باید می‌گفتم هرچی که بود، توی تلفن گفت، بچه بودیم آخه.
دیگه نمی‌دونستم چی بگم خواستم برم در خونشون منصرف شدم، ولی امروز که دارم این خاطره میگم، تلفن زنگ خورد درست سر همون ساعت همیشگی همون روز، بعد سه سال، هول شدم سریع رفتم برداشتم مامانم گفت چته دختر جواب می‌دم. گفتم نه خودم جواب میدم،تلفنو برداشتم.
_الو سلام خانوم حسینی؟
_بله خودم هستم بفرمایید
_امروز بیاین همون جای همیشگی
_بله چشم.
حرفامون به سه دیالوگ بیشتر نشد، حرفاشو زد فقط گفت من ی ذره تنهایی خواستم همین، نشده بگم. اونجا بود که چند خط متن گفتم.‌
تنهایی تو با درد دل من از ندیدنت ترکیب زیبایی نیست اما تو می‌خوای باشد
تلخی نبودنت از قهوه هم تلخ‌تر بود،
اما من باز هم سر همان روز منتظر بودم تلفن زنگ بخورد، بلاخره یک روز زنگ خورد انتظار من پایان یافت...
ز دیدار تو من باز همان ذوق جوانی داشتم
ز دیدار تو باز همان ذوق جوانی بود.‌‌🧡🖇
#وروجک_لکستان
دیدگاه ها (۱۸۱)

شبیه جمعه‌ی ساکتشبیه آخر پاییزشبیه انقلاب شب چله، سرد و عجیب...

همه ما یه برنو داریم تو‌قلبمون..

أَیْنَ صٰاحِبُ یَوْمِ الْفَتْح وَ نٰاشِرُ رٰایَةِ الْهدٰیکجا...

خواهشاً با مادرت زهرا بگو؛ این رفیق نیمه راهم را بخر...#وروج...

پارت هفدهمگوشیم دارع زنگ میزنه الو؟اونیکس:سلام خوبی تا فهمید...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

#بد_بوی#پارت_۲۳#الینا خسته وقتی میرسم خونه میبینم همه خوابن ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط