*جزای دشمن امیرالمومنین علی (ع)*
*جزای دشمن امیرالمومنین علی (ع)*
روایت شده است از امام علی (ع) که آن
جناب به دنبال گروهی از خوارج بود تا این که به محلی که امروز معروف به ساباط است، رسید. از جمله کسانی که در آن گروه (خوارج) بودند، یکی عبدالله بن وهب و دیگری عمر بن جرموزه بود.
پس هنگامی که به موضع معروف یا ساباط توران رسیدند، مردی از شیعیان علی (ع) نزد آن حضرت آمد و گفت: یا امیرالمومنین، من شیعه و محب تو هستم. برادری داشتم که او را دوست می داشتم؛ اما عمر او را در لشکر سعد بن ابی وقاص به سوی جنگ با اهل مداین فرستاد که آن جا کشته شد و از زمان کشته شدنش تا به حال سال های زیادی گذشته است.
امیرالمومنین فرمود: اکنون چه می خواهی؟ گفت: می خواهم او را برای من زنده کنی. علی (ع) فرمود: زنده بودنش برای تو فایده ای ندارد. گفت: یا امیرالمومنین، ناچار باید این کار بشود. حضرت فرمود: اکنون که غیر از این را نمی پذیری، پس قبر و محل کشته شدنش را به من نشان بده.
آن مرد قبر برادرش را به آن جناب نشان داد، حضرت در حالی که سوار استر شهبا بود، با ته نیزه اش بر قبر زد. مردی گندمگون و بلند قد از قبر خارج شد که به زبان عجمی سخن می گفت. امیرالمومنین به او فرمود: چرا به زبان غیر عربی سخن می گویی در حالی که تو مردی از عرب بودی؟ گفت: من دشمن تو بوده ام و دوستدار دشمنانت؛ پس زبان من در آتش دگرگون شد.
آن گاه مرد شیعی گفت: یا امیرالمومنین، او را به همان جا که از آن آمده است بازگردان؛ زیرا ما به او احتیاج نداریم. امیرالمومنین فرمود: برگرد. وی به درون قبر بازگشت و مدفون گردید.
اثبات الهداة: ج 4، ص 525 - 523.
روایت شده است از امام علی (ع) که آن
جناب به دنبال گروهی از خوارج بود تا این که به محلی که امروز معروف به ساباط است، رسید. از جمله کسانی که در آن گروه (خوارج) بودند، یکی عبدالله بن وهب و دیگری عمر بن جرموزه بود.
پس هنگامی که به موضع معروف یا ساباط توران رسیدند، مردی از شیعیان علی (ع) نزد آن حضرت آمد و گفت: یا امیرالمومنین، من شیعه و محب تو هستم. برادری داشتم که او را دوست می داشتم؛ اما عمر او را در لشکر سعد بن ابی وقاص به سوی جنگ با اهل مداین فرستاد که آن جا کشته شد و از زمان کشته شدنش تا به حال سال های زیادی گذشته است.
امیرالمومنین فرمود: اکنون چه می خواهی؟ گفت: می خواهم او را برای من زنده کنی. علی (ع) فرمود: زنده بودنش برای تو فایده ای ندارد. گفت: یا امیرالمومنین، ناچار باید این کار بشود. حضرت فرمود: اکنون که غیر از این را نمی پذیری، پس قبر و محل کشته شدنش را به من نشان بده.
آن مرد قبر برادرش را به آن جناب نشان داد، حضرت در حالی که سوار استر شهبا بود، با ته نیزه اش بر قبر زد. مردی گندمگون و بلند قد از قبر خارج شد که به زبان عجمی سخن می گفت. امیرالمومنین به او فرمود: چرا به زبان غیر عربی سخن می گویی در حالی که تو مردی از عرب بودی؟ گفت: من دشمن تو بوده ام و دوستدار دشمنانت؛ پس زبان من در آتش دگرگون شد.
آن گاه مرد شیعی گفت: یا امیرالمومنین، او را به همان جا که از آن آمده است بازگردان؛ زیرا ما به او احتیاج نداریم. امیرالمومنین فرمود: برگرد. وی به درون قبر بازگشت و مدفون گردید.
اثبات الهداة: ج 4، ص 525 - 523.
۱.۲k
۱۵ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.