حکایت

#حکایت

شخصی میخواست مقداری پول به اویس قرنی ببخشد ولی او از پذیرفتن آن ممانعت کرد و گفت : من
به این پول نیازی ندارم , زیرا هم اکنون یک دینار دارم.
شخص با تعجب پرسید:
ولی این یک دینارهیچ چیزی نیست تا چه مدت خواهی توانست با همین یک دینار زندگی کنی ؟
اویس پاسخ داد : آیا میتوانی ضمانت کنی که من بیشتر از زمانی که برای خرج کردن این یک دینار نیاز است , زنده بمانم ؟ اگر بتوانی چنین ضمانتی بکنی , هدیه تو را قبول میکنم.

چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن #مولانا
دیدگاه ها (۱)

🏵 به هر چیزی # که به بصورت پیوسته فکر کنی؛ چه بخواهی چه نخوا...

#بخشی از کتاب از دولت عشقبهجت و سرور؛مغناطیسی است که همه موه...

#برای حذف آدم های سمی از زندگیتان هیچ گاه احساس گناه و خجالت...

#دنیایمان درست مثلبازار مس گرهاستعده ای ازصدای تیشه هاخسته ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط