پارت فکر کنم

پارت ۹ فکر کنم
به اطلاعتان برسانم دازای دیشب فقط تا ۵۰ درصد یه کاری کرد (._.)
خب شروع
.
.
.
و ما یومی را مشاهده می‌کنیم که بغل دازایه داره چیز....ام چیزه خوابه،دازای زودتر بیدار میشه میره واس یومی که هنوز خوابه پنکیک درست کنه
۳۰دقیقه بع د یومی بیدار میشه*
یومی لباساشو میپوشه میره تو آشپزخونه
یومی:غذا چی داریم؟ناهار کیه؟ناهار چی داریم؟ دسرم میدی؟الان چی داریم بکنیم؟(بکنیم؟؟؟)دازای که هنگه
دازای:امم....خب پنکیک چطوره؟
یومی:من..من کیک توت فرنگی میخواستم
دازای:واس ناهار..به قول خودت
بعد خوردن پنکیک
دازای:امروز میبرمت بیرون تا ساعت ۸ وقت داری دیگه؟
یومی:اوهوم

[توی بستنی فروشی]
دازای:بَسِت نشد؟
یومی:نه
دازای:( ̄з ̄)
دیگه هیچی یومی با دازای رفتن گردش اینور و اونور دازای یه عروسک خرگوشی واس یومی گرفت
ولی دازای نمیدونست یومی عزیزش قراره تبدیل به یه قاتل بشه
دازای فقط رفته بود تو کافه دو تا قهوه بگیره
در همین هین چیزی یومی را به خود جلب کرد وقتی دازای از کافه اومد بیرون دید یومی نیس و........

پارت بعد هم بزارم
دیدگاه ها (۰)

ماعو ماعو آوردم براتون

اینو خودم ساختم

من عاشق شدمپارت (25)☆☆☆☆☆☆☆☆☆(ته ها دراز میکشه تو رخته خوابش...

مها خیلی بنیامین رو دوست داشت به انتظارش شب و روز میشست و من...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط