به بازیگری ماند این چرخ مست
به بازیگری مانَد این چرخِ مست
که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی به خنجر، زمانی به تیغ
زمانی به باد و زمانی به میغ
زمانی به دستِ یکی ناسزا
زمانی خود آرد ز سختی رها
زمانی دهد گنج و تخت و کلاه
زمانی غم و خواری و بند و چاه
همیخورد باید، کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست
اگر خود نزادی خردمندمرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
بزاد و به کوری و ناکام زیست
بر این زیستن زار باید گریست!
سرانجام خاک است بالینِ اوی
دریغ آن دل و رای و آیینِ اوی
که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی به خنجر، زمانی به تیغ
زمانی به باد و زمانی به میغ
زمانی به دستِ یکی ناسزا
زمانی خود آرد ز سختی رها
زمانی دهد گنج و تخت و کلاه
زمانی غم و خواری و بند و چاه
همیخورد باید، کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست
اگر خود نزادی خردمندمرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
بزاد و به کوری و ناکام زیست
بر این زیستن زار باید گریست!
سرانجام خاک است بالینِ اوی
دریغ آن دل و رای و آیینِ اوی
- ۱۴.۷k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط