رمان شخص سوم پارت ۱۱
دیگه ظهر شده بود و باید کوک مرخص میشد...پرستار اومد و یه فرم سلامتی بهش داد و کوک هم پرش کرد...در این حین تو هم رفتی و تمام مخارجش رو با پول حقوقت دادی...رفتی داخل و مشغول جمع کردن وسایلش شدی
کوک« ماری...کارتم توی جیب عقب ساکه...برشدار...پول بقیه سرمهارو ندادم!»
ماری« خودم قبلا پولشونو دادم»
کوک« پس چرا پیامش برام نیومد!»
ماری« با پول حقوقم دادمش»
کوک بلند شد...
کوک« ماری!.»
ماری« بله؟»
کوک« برو پولو پس بگیر با کارتم پرداختش کن»
ماری« دیوونه شدی؟...چرا باید این کارو بکنم؟...بریم..میخوان یه مریض دیگه بستری کنن»
کوک« ولی تو اون پولو به زحمت به دست آوردی...»
ماری« بسه بریم»
ساکت رو برداشتی و به کوک پشت کردی...خواستی بری که دستتو کشید!
کوک« چقد دادی؟...بگو بهت پسش بدم!»
دستتو کشیدی
ماری« کوک!...بسه...من مشکلی ندارم...بریم»
و رفتی بیرون...کوک هم پشت سرت اومد..
ماری« خب...کجا بریم؟»
کوک« دلم برای یه آیس کافی لک زده..»
ماری« مقصد تائین شد...پیش به سوی کافه»
و بدو بدو به سمت ماشینت رفتی...و کوک هم همونطور آروم داشت میومد...
#ذهن_کوک
« چرا وقتی میبینمش لبخند میزنم؟...تپش قلب میگیرم!...شاید بخاطر اینه که تا حالا با دختری دوست نشده بودم!...»
#پایان_ذهن_کوک
سوار ماشین شدی که کوک گفت...
کوک« پیاده شووو...من میخوام برونم!»
ماری«اوووووووو» و خندیدین...
بلند شدی و کوک جای راننده نشست...ساک رو توی صندق عقب ماشین گذاشتی و سوار شدی!
کوک« کافه خاصی میری؟»
ماری« نه...ولی معمولا میرم کافه ای کنار خونمه»
کوک« پس بیا بریم اونجا!»
ماری« باشه!»
آدرس رو بهش گفتی و در حین راه حرفی بینتون رد و بلد نشد!.
...
از ماشین پیاده شدین و رفتین داخل...کسی نبود! یه میز انتخاب کردین و نشستین...
خانم بیون که صاحب کافه بود و تورو میشناخت گفت!
خانم بیون« ایگوووووو...ماری بلاخره دوست پسرتو نشونمون دادی...خیلی خوشتیپه»
کوک قرمز شد که گفتی...
ماری« نههههه...این دوست پسرم نیست...دوستمه»
خانم بیون« چه دوستیه که باهاش کافه میری» خندید و رفت داخل یکی از اتاقهای کافه!
ماری« هووووف...ببخشید...چیزی ته دلش نیست...به دل نگیر»
کوک« نه بابا...ولی مث اینکه مشتاقه دوست پسرتو ببینه...راستی،ما از زندگی همدیگه خیلی کم میدونیم...موافقی درمورد همدیگه بگیم؟»
ماری«اهوم...حتما...خب بزار من بگم»
ماری« خب...من پارک ماری ام ۲۳ سالمه...اهل سئولم...مامان بابام توی سوئد زندگی میکنن...من پیش دوستم سونگ وو زندگی میکنم...به بچه ها خیلی علاقه دارم...قبلا با اکسم بودم ولی بهم خیانت کرد!...خب فک کنم همه چیو گفتم!»
کوک« خب...من جئون جونگ کوک ام...۲۴ سالمه... توی اداره پلیس کار میکنم...مامان بابام توی سئولن من با دخترم زندگی میکنم همسرم ۳ سال پیش از دنیا رفت»
کوک« ماری...کارتم توی جیب عقب ساکه...برشدار...پول بقیه سرمهارو ندادم!»
ماری« خودم قبلا پولشونو دادم»
کوک« پس چرا پیامش برام نیومد!»
ماری« با پول حقوقم دادمش»
کوک بلند شد...
کوک« ماری!.»
ماری« بله؟»
کوک« برو پولو پس بگیر با کارتم پرداختش کن»
ماری« دیوونه شدی؟...چرا باید این کارو بکنم؟...بریم..میخوان یه مریض دیگه بستری کنن»
کوک« ولی تو اون پولو به زحمت به دست آوردی...»
ماری« بسه بریم»
ساکت رو برداشتی و به کوک پشت کردی...خواستی بری که دستتو کشید!
کوک« چقد دادی؟...بگو بهت پسش بدم!»
دستتو کشیدی
ماری« کوک!...بسه...من مشکلی ندارم...بریم»
و رفتی بیرون...کوک هم پشت سرت اومد..
ماری« خب...کجا بریم؟»
کوک« دلم برای یه آیس کافی لک زده..»
ماری« مقصد تائین شد...پیش به سوی کافه»
و بدو بدو به سمت ماشینت رفتی...و کوک هم همونطور آروم داشت میومد...
#ذهن_کوک
« چرا وقتی میبینمش لبخند میزنم؟...تپش قلب میگیرم!...شاید بخاطر اینه که تا حالا با دختری دوست نشده بودم!...»
#پایان_ذهن_کوک
سوار ماشین شدی که کوک گفت...
کوک« پیاده شووو...من میخوام برونم!»
ماری«اوووووووو» و خندیدین...
بلند شدی و کوک جای راننده نشست...ساک رو توی صندق عقب ماشین گذاشتی و سوار شدی!
کوک« کافه خاصی میری؟»
ماری« نه...ولی معمولا میرم کافه ای کنار خونمه»
کوک« پس بیا بریم اونجا!»
ماری« باشه!»
آدرس رو بهش گفتی و در حین راه حرفی بینتون رد و بلد نشد!.
...
از ماشین پیاده شدین و رفتین داخل...کسی نبود! یه میز انتخاب کردین و نشستین...
خانم بیون که صاحب کافه بود و تورو میشناخت گفت!
خانم بیون« ایگوووووو...ماری بلاخره دوست پسرتو نشونمون دادی...خیلی خوشتیپه»
کوک قرمز شد که گفتی...
ماری« نههههه...این دوست پسرم نیست...دوستمه»
خانم بیون« چه دوستیه که باهاش کافه میری» خندید و رفت داخل یکی از اتاقهای کافه!
ماری« هووووف...ببخشید...چیزی ته دلش نیست...به دل نگیر»
کوک« نه بابا...ولی مث اینکه مشتاقه دوست پسرتو ببینه...راستی،ما از زندگی همدیگه خیلی کم میدونیم...موافقی درمورد همدیگه بگیم؟»
ماری«اهوم...حتما...خب بزار من بگم»
ماری« خب...من پارک ماری ام ۲۳ سالمه...اهل سئولم...مامان بابام توی سوئد زندگی میکنن...من پیش دوستم سونگ وو زندگی میکنم...به بچه ها خیلی علاقه دارم...قبلا با اکسم بودم ولی بهم خیانت کرد!...خب فک کنم همه چیو گفتم!»
کوک« خب...من جئون جونگ کوک ام...۲۴ سالمه... توی اداره پلیس کار میکنم...مامان بابام توی سئولن من با دخترم زندگی میکنم همسرم ۳ سال پیش از دنیا رفت»
۲۱.۳k
۰۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.