یوکای یگر/ارت دیجیتال/توکیو ریونجرز

خوشگل خانوماا
خواستم بگم که یکی از دوستام اشنایی یوکای و سانزو رو برام نوشت
بخونید و لذت ببرید
اسلاید 8 لیث
باد سردی از لای ساختمان‌های قدیمی خیابان می‌وزید و برگ‌های خشک، روی سنگفرش‌ها می‌رقصیدند. سانزو، پسری با موهای سفید بلند که هنوز بوی خون و دود دعوای تازه در تنش مانده بود، با قدم‌هایی آهسته و سنگین از میان سایه‌های چراغ‌های خاموش خیابانی عبور می‌کرد. ماسک سیاهش، که حالا خط و خشی از نبرد رویش نقش بسته، چهره‌اش را می‌پوشاند.
چشمانش، تیز و پر از خستگی و داستان‌های نانوشته، نور خورشید را به گونه‌ای بازتاب می‌کردند که انگار متعلق به خودشان است.
زخم‌هایی که روی دست و شانه‌هایش پدیدار بود، حکایت از نبردی‌ست که با دشمنانش داشت. لباس‌های خاکی و پاره پاره‌اش، با هر قدم صدای خش‌خش می‌داد و انگار هر خراشی از روی پوستش، یادآور لحظه‌های دردناک نزاع بود.
ناگهان، نگاهش به دختر عینکی افتاد که در گوشه پیاده رو ایستاده. چشمان دختر گشاد شده و لب‌هایش کمی باز، نه از ترس، بلکه از تعجب. تعجب و کنجکاویش، سانزو را هم متعجب کرده بود. چرا که بیشتر دختران مانند گنجشکانی ترسو، فرار می‌کردند و از نظر محو می‌گشتند.
آن لحظه، زمان متوقف شد. دنیا به جز آن دو نفر، در سکوتی مبهم فرو رفته بود.
او به آرامی، به سمت دختر قدم برداشت. بدون هیچ عجله‌ای، انگار که هر قدمش وزن خاطرات و دردهای گذشته را مانند زنجیری بسته شده به پاهای زندانیان حمل می‌کرد. نگاه دختری که هنوز خواست حرکت نداشت، او را متوقف نکرد؛ بلکه حس کنجکاوی و شاید کمی شگفتی را در او بیدار کرد.
-"تو کی هستی؟ به چی داری نگاه می‌کنی؟"
دخترک، لبخند کوچک و خجالتی زد. چیزی که توجه سانزو به آن جلب شد، چشمان دو رنگ دختر و زخم‌هایی بود که صورت، و شاید بدنش را هم در بر گرفته.
-"من یوکای‌ام! بیا، این رو بگیر!"
دختری که خود را یوکای معرفی کرد، دستمال پارچه‌ای را از جیب لباس زرد رنگش درآورد و به سانزو داد تا چهره خونینش را پاک کند.
سانزو با حالتی که انگار عجیب‌ترین اتفاق جهان جلویش ظاهر شده باشد به دختر نگاه کرد و دستمال را گرفت.
-"تشکر..."
زمزمه آرامی کرد و نگاهش را به طرف دیگری دوخت.
در سکوت خیابان، برای اولین بار، سانزو احساس کرد که شاید زخمی‌ترین روح‌ها هم گاهی می‌توانند با یک نگاه، آرام بگیرند.
دیدگاه ها (۹)

درود بر اهالی ویسگون

دتیز/توشی تاکاهاشی

یوکای یگر/اوسی توکیو ریونجرز/tr

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

اشک هایم مانند یاقوت های بی رنگی از روی صورتم پایین می لغزید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط