رمان شراب خونی🤤🍷
#part47
"ویو ات"
داشتم با دایون حرف میزدم که کوک و بورام و تهیونگ اومدن طرفمون
کوک و بورام و تهیونگ:چطوری ات؟
ات:خوبم!
از کنارشون با دایون رد شدم و رفتم توی کلاس
ات:هعی امروز اقای کیم میخواد سوال بپرسه
دایون:هوم...چقدر بدم میاد از درس اهههههه خیلی مزخرفه!
ات:اهوم...
کوک اومد توی کلاس و سرجاش نشست
...دلم نمیخواست بهش فکر کنم!
اقای کیم اومد توی کلاس
"ویو کوک"
رفتار ات خیلی تغیر کرده...اگه میتونستم هیپنوتیزمش میکردم تا یادش نیاد چه اتفلقی افتاده ولی نمیشه!اون موجود خاص و نباید کسی بفهمه حتی خود ات!
دنیای مزخرف ادم ها فقط با وجود ات بهتر شد...
هوفففف لعنتی نمیدونم باید چیکار کنم...دلم میخواد توی دنیای ادم ها بمونم ولی نمیشه!من باید برگردم به دنیای خودمون و به زندگیم ادامه بدم...شاید بهتره که دوباره با بورام نامزد کنم و بعدشم ازدواج!درسته که عشق توی دنیای خون اشام ها دیگه هیچ معنی نمیده ولی منم عاشق بورام نیستم!
فقط میخوام زندگیم به روال اولش برگرده
نمیدونم بورام رو دوسش دارم یا نه!
اههههه هیچی نمیدونم...نمیتونم هیچ تصمیم درستی بگیرم!
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.