رمان در تعقیب شیطان
***رمان در تعقیب شیطان***
پارت۱۷
ساسان آروم قسمتی از ردام رو در دستش گرفت و بعد از گفتن چیزی همه چیزبا سرعت برق شروع به حرکت کرد بعد از چند ثانیه خودم رودر برابر در بزرگی دیدم. ساسان با چوب جادوش یه علامت سبز رنگ به آسمون فرستاد و بعد از چند ثانیه دروازه ی غول پیکر با صدایی باز شد بعد از عبور از در خودم رو در برابر دره بسیارعمیق و تاریکی دیدم دره ای که تهش مشخص نبود اطراف دره هم پر بود از صخره و سنگ های نوک نیز دره خیلی وسیع بود و در وسط اون یک صخره ی عظیم قرار داشت که قلعه ای روی اون صخره بنا شده بود. تنها یک راه بسیار باریک دروازه ی بزرگ رو به قلعه متصل می کرد.
ساسان: این قلعه طوری ساخته شده تا در مواقع جنگ به راحتی قابل دفاع باشه تنها راه ورودی به قلعه همین مسیر باریکه که اگه به هر علتی ناپدید بشه دشمن هرگز نمی تونه به قلعه نفوذ کنه.
- آره اما خودتون هم توش گیر میوفتین و راه فرار ندارین.
- اشتباه نکن دختر. این هرگز اتفاق نمیوفته.
- من که از حرفات چیزی متوجه نمیشم. منظورت چیه که گیر نمیوفتین؟
ساسان خیلی آروم بهم نگاهی انداخت و گفت: مدرسه با یه طلسم فوق العاده قدرتمند حفاظت میشه. در واقع اگه کسی جز اعضای مجاز نباشه غیر ممکنه که بتونه وارد بشه. وقتی به مدرسه حمله بشه پل به صورت اتوماتیک نابود میشه و هیچ کس نمی تونه با وجود طلسم محافظ به کمک جادو از این دره ی عظیم عبور کنه. اما این مورد درباره ی کسانی که داخل قلعه هستن برعکسه یعنی اونا به راحتی می تونن با جادوی جابه جایی از قلعه خارج بشن. البته باید بگم که این امر فقط در مورد مدیر و معلم ها و افراد رده بالا امکان پذیره نه توسط دانش آموزای سطح پایین.
- هووم متوجه شدم. پس داری میگی که هیچ موجود خارجی نمی تونه وارد قلعه بشه و توی این دنیای وحشتناک تنها جای امن همین قلعست آره؟
انگشتش رو به طرفم گرفت و گفت: دقیقا. خب حالا بیا وارد بشیم. تو جلو حرکت کن و منم پشت سرت میام. هر حرفی توی قلعه شنیدی به روت نیار مثل یه جادو گر با وقار رفتار کن. من توی قلعه این طور که باهم بودیم نیستم. در واقع رفتارم ۱۸۰ درجه تغییر می کنه. ممکنه باهات با سردی رفتار کنم این به خاطر اینه که بچه ها ازم حرف شنوی داشته باشن. خودت که دانش جوها و دانش آموزا رو می شناسی منتظر به فرصت هستند تا کلاس رو به سخره بگیرند.
- آره خوبم می شناسمشون. تو راحت باش مهم نیست چجور رفتاری باهام داری.
- ممنون.
من جلو راه افتادم ساسان هم کلاه شنلش رو کشید روی سرش منم همین کار رو کردم و به طرف ورودی قلعه حرکت کردم. با احتیاط از مسیر باریک روی دره عبور کردیم و به دروازه ی فلزی بزرگی که ورودی قلعه بود رسیدیم. ساسان با جادو در رو باز کرد. با باز شدن در فضای بسیار بزرگ و متفاوت داخل قلعه نمایان شد. داخل قلعه پر از جنب و جوش بود. پر بود از دختر ها و پسر هایی که لباس هایی شبیه به من اما با رنگ های مختلف پوشیده بودند.بعضی ها کتاب هایی در دست داشتند و مشغول مطالعه بودند بعضی ها در حال صحبت با هم بودند بعضی ها تنها بودند و داشتن به منو ساسان نگاه می کردند. از نگاهاشون خوشم نمیومد. کلاه شنلم روی سرم بود و تا روی بینیم رو پوشونده بود اما من به راحتی می تونستم از پشت کلاه اطرافم رو ببینم ولی دیگران نمی تونستند چهرم رو مشاهده کنند و این امر کمی بهم آرامش می داد. خیلی استرس داشتم همینطور که به جلو می رفتم به اطراف نگاه می کردم. البته فقط چشمام رو به اطراف می چرخوندم و نگاه می کردم نمیخواستم کسی بفهمه که دارم اطراف رو نگاه می کنم برای همین سرم رو حرکت نمی دادم. کف قلعه خیلی براق بود فضای داخلی قلعه خیلی بزرگ بود و هر طرف رو که نگاه می کردی یه راه پله وجود داشت که طبقه ی هم کف رو به طبقات بالاتر متصل میکرد. اگه بگم که فضای داخل قلعه اندازه ی یه شهر بود دروغ نگفتم. همین طور که به جلو می رفتم صدای پچ پچ دانشجوها رو می شنیدم که می گفتن: این ورودی جدیده؟ چرا اینقدر آروم راه میره؟
- شاید راه رو بلد نیست.
- از اون افاده ای هاست.
اگه تازه وارده چرا یه Hexer guard Body داره اسکورتش می کنه؟ حتما از اون کله گنده هاست که داره نقش بازی می کنه.
حوصله ی شنیدن حرفای مزخرفشون رو نداشتم.
ساسان جلو اومد و گفت. همینجا منتظر بمون تا ضیافت معارفه شروع بشه.
منم مثل مترسک همون جور ایستادم تا زمانش برسه. خیلی احساس غریبی می کردم. بااینکه خیلی از افرادی که اونجا بودند لباساشون هم رنگ لباسای من بود اما بازاحساس غریبی می کردم.
بعد از گذشت چند دقیقه دیگه کسی بهم توجه نمی کردو احساس راحت تری پیدا کردم. با صدای بلندی رشته ی افکارم پاره شد. نگاهی به اطراف انداختم. و در کمال تعجب دیدم که میز ها و صندلی ها دارن خود به خود توی سالن چیده میشن. خیلی صحنه ی جالبی بود انگار که صندلی ها
پارت۱۷
ساسان آروم قسمتی از ردام رو در دستش گرفت و بعد از گفتن چیزی همه چیزبا سرعت برق شروع به حرکت کرد بعد از چند ثانیه خودم رودر برابر در بزرگی دیدم. ساسان با چوب جادوش یه علامت سبز رنگ به آسمون فرستاد و بعد از چند ثانیه دروازه ی غول پیکر با صدایی باز شد بعد از عبور از در خودم رو در برابر دره بسیارعمیق و تاریکی دیدم دره ای که تهش مشخص نبود اطراف دره هم پر بود از صخره و سنگ های نوک نیز دره خیلی وسیع بود و در وسط اون یک صخره ی عظیم قرار داشت که قلعه ای روی اون صخره بنا شده بود. تنها یک راه بسیار باریک دروازه ی بزرگ رو به قلعه متصل می کرد.
ساسان: این قلعه طوری ساخته شده تا در مواقع جنگ به راحتی قابل دفاع باشه تنها راه ورودی به قلعه همین مسیر باریکه که اگه به هر علتی ناپدید بشه دشمن هرگز نمی تونه به قلعه نفوذ کنه.
- آره اما خودتون هم توش گیر میوفتین و راه فرار ندارین.
- اشتباه نکن دختر. این هرگز اتفاق نمیوفته.
- من که از حرفات چیزی متوجه نمیشم. منظورت چیه که گیر نمیوفتین؟
ساسان خیلی آروم بهم نگاهی انداخت و گفت: مدرسه با یه طلسم فوق العاده قدرتمند حفاظت میشه. در واقع اگه کسی جز اعضای مجاز نباشه غیر ممکنه که بتونه وارد بشه. وقتی به مدرسه حمله بشه پل به صورت اتوماتیک نابود میشه و هیچ کس نمی تونه با وجود طلسم محافظ به کمک جادو از این دره ی عظیم عبور کنه. اما این مورد درباره ی کسانی که داخل قلعه هستن برعکسه یعنی اونا به راحتی می تونن با جادوی جابه جایی از قلعه خارج بشن. البته باید بگم که این امر فقط در مورد مدیر و معلم ها و افراد رده بالا امکان پذیره نه توسط دانش آموزای سطح پایین.
- هووم متوجه شدم. پس داری میگی که هیچ موجود خارجی نمی تونه وارد قلعه بشه و توی این دنیای وحشتناک تنها جای امن همین قلعست آره؟
انگشتش رو به طرفم گرفت و گفت: دقیقا. خب حالا بیا وارد بشیم. تو جلو حرکت کن و منم پشت سرت میام. هر حرفی توی قلعه شنیدی به روت نیار مثل یه جادو گر با وقار رفتار کن. من توی قلعه این طور که باهم بودیم نیستم. در واقع رفتارم ۱۸۰ درجه تغییر می کنه. ممکنه باهات با سردی رفتار کنم این به خاطر اینه که بچه ها ازم حرف شنوی داشته باشن. خودت که دانش جوها و دانش آموزا رو می شناسی منتظر به فرصت هستند تا کلاس رو به سخره بگیرند.
- آره خوبم می شناسمشون. تو راحت باش مهم نیست چجور رفتاری باهام داری.
- ممنون.
من جلو راه افتادم ساسان هم کلاه شنلش رو کشید روی سرش منم همین کار رو کردم و به طرف ورودی قلعه حرکت کردم. با احتیاط از مسیر باریک روی دره عبور کردیم و به دروازه ی فلزی بزرگی که ورودی قلعه بود رسیدیم. ساسان با جادو در رو باز کرد. با باز شدن در فضای بسیار بزرگ و متفاوت داخل قلعه نمایان شد. داخل قلعه پر از جنب و جوش بود. پر بود از دختر ها و پسر هایی که لباس هایی شبیه به من اما با رنگ های مختلف پوشیده بودند.بعضی ها کتاب هایی در دست داشتند و مشغول مطالعه بودند بعضی ها در حال صحبت با هم بودند بعضی ها تنها بودند و داشتن به منو ساسان نگاه می کردند. از نگاهاشون خوشم نمیومد. کلاه شنلم روی سرم بود و تا روی بینیم رو پوشونده بود اما من به راحتی می تونستم از پشت کلاه اطرافم رو ببینم ولی دیگران نمی تونستند چهرم رو مشاهده کنند و این امر کمی بهم آرامش می داد. خیلی استرس داشتم همینطور که به جلو می رفتم به اطراف نگاه می کردم. البته فقط چشمام رو به اطراف می چرخوندم و نگاه می کردم نمیخواستم کسی بفهمه که دارم اطراف رو نگاه می کنم برای همین سرم رو حرکت نمی دادم. کف قلعه خیلی براق بود فضای داخلی قلعه خیلی بزرگ بود و هر طرف رو که نگاه می کردی یه راه پله وجود داشت که طبقه ی هم کف رو به طبقات بالاتر متصل میکرد. اگه بگم که فضای داخل قلعه اندازه ی یه شهر بود دروغ نگفتم. همین طور که به جلو می رفتم صدای پچ پچ دانشجوها رو می شنیدم که می گفتن: این ورودی جدیده؟ چرا اینقدر آروم راه میره؟
- شاید راه رو بلد نیست.
- از اون افاده ای هاست.
اگه تازه وارده چرا یه Hexer guard Body داره اسکورتش می کنه؟ حتما از اون کله گنده هاست که داره نقش بازی می کنه.
حوصله ی شنیدن حرفای مزخرفشون رو نداشتم.
ساسان جلو اومد و گفت. همینجا منتظر بمون تا ضیافت معارفه شروع بشه.
منم مثل مترسک همون جور ایستادم تا زمانش برسه. خیلی احساس غریبی می کردم. بااینکه خیلی از افرادی که اونجا بودند لباساشون هم رنگ لباسای من بود اما بازاحساس غریبی می کردم.
بعد از گذشت چند دقیقه دیگه کسی بهم توجه نمی کردو احساس راحت تری پیدا کردم. با صدای بلندی رشته ی افکارم پاره شد. نگاهی به اطراف انداختم. و در کمال تعجب دیدم که میز ها و صندلی ها دارن خود به خود توی سالن چیده میشن. خیلی صحنه ی جالبی بود انگار که صندلی ها
- ۴۰.۷k
- ۱۶ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط