قصه ی درد دل و غصه شبهای دراز

قصه ی درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
بی‌نیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز
از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید
بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز

عبید زاکانی
دیدگاه ها (۱)

وقتی میگویم " زن ها "منظورم واقعاً زنهاست !.همانهایی که بینی...

دیدار ما چو آب و ماه...چه دور...چه درهم...

خسته ام از هوای زندگی اممی روم با خودم قدم بزنممی روم از خود...

.

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط