متن از خودم
#متن_از_خودم
سلام ارباب...
امسال هم رخت نوکری تو را با عشق به تن میکنم...
با شوق انتظار میکشم تا صدای تبل و زنجیر ها به گوش برسد...
و من به عشق تو چادرم را به روی روسری لبنانی بسته شده ام مرتب میکنم...
و پا تند میکنم تا به هیئت برسم...
ارباب این ها را که گفتم روزهای خوش کوددکی ام به یادم آمد...
روز هایی که نه تو را میشناختم و نه راه و رسمت را...
اما آنقدر عشقت در دلم نفوذ کرده بود که هیچ شب نمیتونستم قیدت را بزنم...
و اگر شبی نمیرفتیم به هیئت پا به زمین میکوبیدم و صدای جیغ و گریه ام گوش فلک را کر میکرد...
نمیدانم عشقت چگونه به قلبم تزریق شد...
نمیدانم چه شد که از کودکی شدم مجنون و شیدایت...
اما با همه این ندانسته ها بازهم از عشقی که در قلبم به تو دارم پشیمان نیستم...
پارسال میترسیدم که امسال نباشم...
میترسیدم در مجلس عزاییت حضور نداشته باشم...
ترسی عجیب به دل و جانم افتاده بود...
حتی تا دیروز هم باور نمیکردم...
باور نمیکردم از میان تمامی کسانی که کوله بار خود را از این دنیا جمع کردند و رفتند...
من مانده ام...
من مانده ام و باز لباس نوکریت را با عشق به تن میکنم...
تا پارسال موقع اربعین میگفتم
جامانده ام...
اما امسال نمیگویم جامانده ام...
شاید از قافله اربعینی ها آری اما...
از قافله نوکری ارباب نه...
و چقدر به دلم تک تک این لحظات مینشیند...
این لحظات همانند آبی گوارا و خنک است که برای کسی که ساعت ها تشنگی کشیده ان را مینوشد...
همانطور دلچسپ...
همانطور دلنشین...
ارباب..
اول خدا را شاکرم و بعدم شما را...
درست است سعادت زیارتتان نصیبم نشده است...
درست است آرزو به دل دارم که فاصله میان حرم شما و عموجان عباس را با پاهای برهنه، در بین الحرمین طی کنم...
اما ارباب..
با همه اینها...
بازم این دل بی قرار و شیدای شماست...
ابی عبدالله...
معلوم نیست سال بعد هم توفیق پوشیدن لباس نوکریت نصیبم شود یانه اما...
نگذار آرزوی دیدن حرمت به دل این گناهکار روسیاه بماند...
سلام ارباب...
امسال هم رخت نوکری تو را با عشق به تن میکنم...
با شوق انتظار میکشم تا صدای تبل و زنجیر ها به گوش برسد...
و من به عشق تو چادرم را به روی روسری لبنانی بسته شده ام مرتب میکنم...
و پا تند میکنم تا به هیئت برسم...
ارباب این ها را که گفتم روزهای خوش کوددکی ام به یادم آمد...
روز هایی که نه تو را میشناختم و نه راه و رسمت را...
اما آنقدر عشقت در دلم نفوذ کرده بود که هیچ شب نمیتونستم قیدت را بزنم...
و اگر شبی نمیرفتیم به هیئت پا به زمین میکوبیدم و صدای جیغ و گریه ام گوش فلک را کر میکرد...
نمیدانم عشقت چگونه به قلبم تزریق شد...
نمیدانم چه شد که از کودکی شدم مجنون و شیدایت...
اما با همه این ندانسته ها بازهم از عشقی که در قلبم به تو دارم پشیمان نیستم...
پارسال میترسیدم که امسال نباشم...
میترسیدم در مجلس عزاییت حضور نداشته باشم...
ترسی عجیب به دل و جانم افتاده بود...
حتی تا دیروز هم باور نمیکردم...
باور نمیکردم از میان تمامی کسانی که کوله بار خود را از این دنیا جمع کردند و رفتند...
من مانده ام...
من مانده ام و باز لباس نوکریت را با عشق به تن میکنم...
تا پارسال موقع اربعین میگفتم
جامانده ام...
اما امسال نمیگویم جامانده ام...
شاید از قافله اربعینی ها آری اما...
از قافله نوکری ارباب نه...
و چقدر به دلم تک تک این لحظات مینشیند...
این لحظات همانند آبی گوارا و خنک است که برای کسی که ساعت ها تشنگی کشیده ان را مینوشد...
همانطور دلچسپ...
همانطور دلنشین...
ارباب..
اول خدا را شاکرم و بعدم شما را...
درست است سعادت زیارتتان نصیبم نشده است...
درست است آرزو به دل دارم که فاصله میان حرم شما و عموجان عباس را با پاهای برهنه، در بین الحرمین طی کنم...
اما ارباب..
با همه اینها...
بازم این دل بی قرار و شیدای شماست...
ابی عبدالله...
معلوم نیست سال بعد هم توفیق پوشیدن لباس نوکریت نصیبم شود یانه اما...
نگذار آرزوی دیدن حرمت به دل این گناهکار روسیاه بماند...
۳.۲k
۰۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.