نامه ای از طرف سرباز به معشوق
نامه ای از طرف سرباز به معشوق
پارت دوم و آخر
اکنون سه ماه از زمانی که رفته است گذشته است سربازان دشمن هنوز موفق به ورود به خاک کشور نشده اند هر هفته برایم نامه ای مینوشت اما اما اکنون نزدیک به یک ماه است که خبری از او نیست. شنیده ام که پست نامه ها به مشکل خورده است اما هر روز سربازان بسیاری را میآورند که جانشان را از دست داده اند. نمیتوانم فکر اینکه این اتفاق برای او نیز افتاده باشد را از سرم بیرون کنم پس به مکانی که سربازان بیجان را میآورند میروم و با چیزی که از آن میترسیدم مواجه میشوم.
او آنجا بود! او کشته شده است....
از کنار جمعیتی که هر یک کنار عزیزان خود درحال زاری هستند رد میشوم و به او میرسم به نامش که روی سینه اش نوشته شده مینگرم تا شاید اشتباه کرده باشم اما خودش بود دست خاکی و زخمی اش را میگیرم و در کنار میافتم اشک هایم روی گونه هایم جاری میشوند سرش را از روی زمین روی پایم میگزارم و با موهای آشفته اش بازی میکنم دستش را رها نمیکنم نمیتوانم گریه را تمام کنم او گریه کردن را دوست ندارد او را در آغوش میگیرم که صدای کاغذی در جیبش بلند میشود دستم را درون جیبش میبرم و یک کاغذ تا شده را در آن پیدا میکنم
تای آن را باز میکنم و شروع میکنم به خواندن:«سلام عزیز ترین من شنیده ام که پست به مشکل خورده نمیخواهم نامه هایم به تو گم شوند پس آن ها را وقتی که جنگ تمام شد با خود به خانه می آورم جنگ بزودی تمام خواهد شد ما جشن میگیریم و رحم تو فرزندی از جنس تو بدنیا میآورد فرزندی به زیبایی و پاکیه تو دوستت دارم و هرچه زودتر برمیگردم. برای زیبا ترین و عزیز ترین روحی که دیده ام.»
به چهره اش که اکنون به خواب رفته است مینگرم و زیر لب میگویم :«تو خبر داشتی مگه نه؟»و به آرامی دستی به شکمم میکشم
پارت اول:
https://wisgoon.com/p/42617HN7R7/
پارت دوم و آخر
اکنون سه ماه از زمانی که رفته است گذشته است سربازان دشمن هنوز موفق به ورود به خاک کشور نشده اند هر هفته برایم نامه ای مینوشت اما اما اکنون نزدیک به یک ماه است که خبری از او نیست. شنیده ام که پست نامه ها به مشکل خورده است اما هر روز سربازان بسیاری را میآورند که جانشان را از دست داده اند. نمیتوانم فکر اینکه این اتفاق برای او نیز افتاده باشد را از سرم بیرون کنم پس به مکانی که سربازان بیجان را میآورند میروم و با چیزی که از آن میترسیدم مواجه میشوم.
او آنجا بود! او کشته شده است....
از کنار جمعیتی که هر یک کنار عزیزان خود درحال زاری هستند رد میشوم و به او میرسم به نامش که روی سینه اش نوشته شده مینگرم تا شاید اشتباه کرده باشم اما خودش بود دست خاکی و زخمی اش را میگیرم و در کنار میافتم اشک هایم روی گونه هایم جاری میشوند سرش را از روی زمین روی پایم میگزارم و با موهای آشفته اش بازی میکنم دستش را رها نمیکنم نمیتوانم گریه را تمام کنم او گریه کردن را دوست ندارد او را در آغوش میگیرم که صدای کاغذی در جیبش بلند میشود دستم را درون جیبش میبرم و یک کاغذ تا شده را در آن پیدا میکنم
تای آن را باز میکنم و شروع میکنم به خواندن:«سلام عزیز ترین من شنیده ام که پست به مشکل خورده نمیخواهم نامه هایم به تو گم شوند پس آن ها را وقتی که جنگ تمام شد با خود به خانه می آورم جنگ بزودی تمام خواهد شد ما جشن میگیریم و رحم تو فرزندی از جنس تو بدنیا میآورد فرزندی به زیبایی و پاکیه تو دوستت دارم و هرچه زودتر برمیگردم. برای زیبا ترین و عزیز ترین روحی که دیده ام.»
به چهره اش که اکنون به خواب رفته است مینگرم و زیر لب میگویم :«تو خبر داشتی مگه نه؟»و به آرامی دستی به شکمم میکشم
پارت اول:
https://wisgoon.com/p/42617HN7R7/
- ۲.۷k
- ۲۸ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط