با عزیزان درنیامیزد دل دیوانهام

با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه‌ام

در میان آشنایانم ولی بیگانه‌ام

از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار

در سرای اهل ماتم خنده? مستانه‌ام

نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی

گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه‌ام

از چو من آزاده‌ای الفت بریدن سهل نیست

می‌رود با چشم گریان سیل از ویرانه‌ام

آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای

تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه‌ام

بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار

بر بساط سبزه و گل سایه? پروانه‌ام

گرمی دلها بود از ناله جانسوز من

خنده? گلها بود از گریه? مستانه‌ام

هم عنانم با صبا سرگشته‌ام سرگشته‌ام

همزبانم با پری دیوانه‌ام دیوانه‌ام

مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی ؟

گرد از گردون برآرد همت مردانه‌ام
دیدگاه ها (۱۰)

تا روح بشر به چنگ زر، زندانی ستشاگردی مرگ پیشه‌ای انسانی است...

دیر گاهی ستکه افتاده ام از خویش به دورشاید این عیدبه دیدار خ...

زن ،، بام نیست تا برای هواخوری به سراغش بروی "آسمان" است پرو...

"خدا" در چشمان کودکی بود.که عید را با نفرت می گذراند."خدا" ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط