اطاقه تاریک تو پره احساس بود . لحظه به لحظه و واو به واوش
اطاقه تاریک تو پره احساس بود . لحظه به لحظه و واو به واوشو درک میکردم و تمامشو نفس میکشیدم . عزیز بود برام مثل خودت . اصن با اینکه دور بودم ازت ولی از خودت بهت نزدیکتر بودم در تمام حالاتت . تمام من شده بودی و از وجودم میزدم تا وجود نازنینت برای چند لحظه هم که شده شادابتر بشه . ولی موفق نبودم چون نتونستم مانع رفتنت بشم . گاهی با خودم میگم شاید راست میگن آدما که اوج عشقتو نباید پای یه نفر بریزی چون دلزده میشه و قدر اینو که داری تموم وجودتو بپاش میریزی رو نمیفهمه و درک نمیکنه یا اگه بفهمه هم بسادگی از کنارش رد میشه . ولی نه من اینو قبول ندارم . من میگم اگه اون نموند اگه براحتی رفت اگه از بودنه با من عذاب وجدان میگرفت اگه براش تکراری شدم اگه حسش نسبت به من کمرنگ شد اگه دیگه براش تازگی نداشتم اگه دیگه تحمل قربون صدقه رفتنامو نداشت اگه کل دوستدارم هاش تبدیل شده بود به یه سلام علیک ساده و اونم کم کم تبدیل شد به استیکر و بعدشم آف اگه دیگه وجودم حضورم ابراز احساسم و هرچیم دیگه دلشو تکون نمیداد علتشو باید تو خودم جستجو کنم یا به زبون ساده تر مقصرش فقط من بودم همین . ولی باور کنید دوسش داشتم کاش یکی باور میکرد...
#سمبنع✍
#سمبنع✍
۳.۶k
۱۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.