چقدر عقب مانده ام، آنقدر عقب که آینده ی رویایی ام را در گ
چقدر عقب مانده ام، آنقدر عقب که آینده ی رویایی ام را در گذشته میبینم، گذشته ای که نبودم، گذشته ای شبیه یک خانه ی ویلایی با درب چوبی، من باشم و گرامافونی که صفحه اش میچرخد و من هم زمزمه میکنم:
شد خزان گلشن آشنایی...
بوم نقاشی ام را میگذارم و طرحی از جوانی ام میکشم، صدای در میاید،مهمانها رسیدند، امشب میهمانی شب شعر است و اخوان ثالث میخواند :سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت...
راست میگوید اینجا و اکنونی که من هستم سلامی را پاسخ نخواهند گفت...
کاش آینده ام گذشته ای بود که در آن نبودم، سخت است کلاسیک ماندن در دنیای مدرن...
شد خزان گلشن آشنایی...
بوم نقاشی ام را میگذارم و طرحی از جوانی ام میکشم، صدای در میاید،مهمانها رسیدند، امشب میهمانی شب شعر است و اخوان ثالث میخواند :سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت...
راست میگوید اینجا و اکنونی که من هستم سلامی را پاسخ نخواهند گفت...
کاش آینده ام گذشته ای بود که در آن نبودم، سخت است کلاسیک ماندن در دنیای مدرن...
۶.۴k
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.