من معمولا تنها زندگی میکنم.تنها و دور از خانواده ام.تنها
من معمولا تنها زندگی میکنم.تنها و دور از خانواده ام.تنها کسی که باهاش در ارتباطم خواهرمه که فکر میکنم 4سالی میشه که سراغم نیومده.اما امروز زنگ زد که برای شام فردا با پسر9ساله اش میان خونه من.
خوشحالم
ازاینکه حداقل یکی دوروزی دوتا ادم میان تو این خونه لعنتی با این فضای سنگین و نکبت بارش.
همه چیزو اماده کرده بودم.خونه روهم تمیز کرده بودم و غذای خوشمزه ای براشون تدارک دیدم
در نهایت خواهرم با پسرش اومد
مشغول حرف زدن شدیم و کلی گفتیم و خندیدیم
شام خوردیم و نشستیم روی مبل و تلویزیون تماشا کردیم که یهو پسر خواهرم شروع کرد دور خونه دویدن و اسم های عجیب و غریب گفتن
گوشه اتاق رو نشون میداد ویک اسم میگفت.روی مبل کنار من.توی اشپزخونه و حتی رفت تو اتاق من،گوشه اتاقو نشون داد.وهربار اسم های عجیب غریبی میگفت
یه نگاه به خواهرم کردم دیدم دهنش بازه و با ترس داره به من و اون نگاه میکنه.انگار از چیزی شدیدا ترسیده باشه
ناگهان بلند شد و رفت سمت پالتو و کاپشن پسرش . لباس پوشیدن و داشتن میرفتن بیرون که جلوشو گرفتم و گفتم چی شده؟اینجا چه خبره؟این داره چی میگه؟چرا داری میری؟
با ترس بهم نگاه کرد و گفت:پسرم 4ساله که بعضی وقتا تو بعضی خونه ها این کارو میکنه و درست بعد از چند روز صاحب اون خونه یا از ترس دیدن یه چیزایی سکته میکنه یا از خونه فرار میکنه.این بچه یه چیزایی رو میبینه و رفت...
من موندم و یک خونه پر از اسم!
با ترس رفتم توی اتاقم و در رو بستم و اروم پتو رو کشیدم روم که ناگهان در اتاقم باز شد!
تا بلند شدم ببینم صدای چی بود و کیه دیدم یه ادم قد بلند سیاه با چشمایی سفید و بدون تخم چشم گوشه اتاقم وایساده!
سریع از اتاق رفتم بیرون دیدم یه نفر دیگه با چهره سیاه و قدبلند تو اشپزخونه اس! یکی دیگه هم روی مبل نشسته بود! همون جایی که خودم بعد شام نشسته بودم
همگی به من زل زده بودن!
خوشبختانه من جز اون صاحب خونه هایی بودم که فرار کردن و از ترس نمردن!
خوشحالم
ازاینکه حداقل یکی دوروزی دوتا ادم میان تو این خونه لعنتی با این فضای سنگین و نکبت بارش.
همه چیزو اماده کرده بودم.خونه روهم تمیز کرده بودم و غذای خوشمزه ای براشون تدارک دیدم
در نهایت خواهرم با پسرش اومد
مشغول حرف زدن شدیم و کلی گفتیم و خندیدیم
شام خوردیم و نشستیم روی مبل و تلویزیون تماشا کردیم که یهو پسر خواهرم شروع کرد دور خونه دویدن و اسم های عجیب و غریب گفتن
گوشه اتاق رو نشون میداد ویک اسم میگفت.روی مبل کنار من.توی اشپزخونه و حتی رفت تو اتاق من،گوشه اتاقو نشون داد.وهربار اسم های عجیب غریبی میگفت
یه نگاه به خواهرم کردم دیدم دهنش بازه و با ترس داره به من و اون نگاه میکنه.انگار از چیزی شدیدا ترسیده باشه
ناگهان بلند شد و رفت سمت پالتو و کاپشن پسرش . لباس پوشیدن و داشتن میرفتن بیرون که جلوشو گرفتم و گفتم چی شده؟اینجا چه خبره؟این داره چی میگه؟چرا داری میری؟
با ترس بهم نگاه کرد و گفت:پسرم 4ساله که بعضی وقتا تو بعضی خونه ها این کارو میکنه و درست بعد از چند روز صاحب اون خونه یا از ترس دیدن یه چیزایی سکته میکنه یا از خونه فرار میکنه.این بچه یه چیزایی رو میبینه و رفت...
من موندم و یک خونه پر از اسم!
با ترس رفتم توی اتاقم و در رو بستم و اروم پتو رو کشیدم روم که ناگهان در اتاقم باز شد!
تا بلند شدم ببینم صدای چی بود و کیه دیدم یه ادم قد بلند سیاه با چشمایی سفید و بدون تخم چشم گوشه اتاقم وایساده!
سریع از اتاق رفتم بیرون دیدم یه نفر دیگه با چهره سیاه و قدبلند تو اشپزخونه اس! یکی دیگه هم روی مبل نشسته بود! همون جایی که خودم بعد شام نشسته بودم
همگی به من زل زده بودن!
خوشبختانه من جز اون صاحب خونه هایی بودم که فرار کردن و از ترس نمردن!
۴.۴k
۰۶ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.