و شاید یک روز ...
و شاید یک روز ...
روزی از روزهای بهار
وسط گرمای تابستان
زیر باران پاییز
میان سرمای زمستان
در احاطهٔ گرمای آغوشت
چشم در چشم های نافذت
روبه رویت نشستم
برایت ساز زدم،
دلت را بُردم،
دستم را گرفتی و خواستی که تا همیشه های دور بمانی!
من،
روزی برایت ساز خواهم زد
تو،
روزی بازخواهی گشت
و این تنهایی عمیق را پایان خواهی داد
چرا که حسِ نابِ مطلقِ هیچ زنی
هیچگاه بیهوده میان رگ هایش نمیدود!
مینشینم زیر آفتاب
سازم را برمیدارم
شاید به آوایی
ناگاه میان آغوشت پیدا شدم!
من یقین دارم که تو جایی در همین حوالی
منتظر بهانه ای تا مرا گُم کنی ،
میانِ خودت!
#فائزه_انصاریان
روزی از روزهای بهار
وسط گرمای تابستان
زیر باران پاییز
میان سرمای زمستان
در احاطهٔ گرمای آغوشت
چشم در چشم های نافذت
روبه رویت نشستم
برایت ساز زدم،
دلت را بُردم،
دستم را گرفتی و خواستی که تا همیشه های دور بمانی!
من،
روزی برایت ساز خواهم زد
تو،
روزی بازخواهی گشت
و این تنهایی عمیق را پایان خواهی داد
چرا که حسِ نابِ مطلقِ هیچ زنی
هیچگاه بیهوده میان رگ هایش نمیدود!
مینشینم زیر آفتاب
سازم را برمیدارم
شاید به آوایی
ناگاه میان آغوشت پیدا شدم!
من یقین دارم که تو جایی در همین حوالی
منتظر بهانه ای تا مرا گُم کنی ،
میانِ خودت!
#فائزه_انصاریان
۳.۶k
۰۲ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.