همچی از شب ردبوک
# همچی از شب ردبوک
داشتم تو اکسپلور میچرخیدم که چشم به ی پست با بگ گراند ترسناک و دارک بود ویدیوش شروع شد ی صفحهی سیاه اومد و نوشت بازی ردبوک ی کتاب قرمز بردار و هر سوالی داری بپرس ازش با تموم شدن پست با خودم گفتم بیخیال چرتوپرته ولی همش کنجکاو بودم که انجام بدم ی روز وقتی از مدرسه اومدم کیلدو انداختم و اومدم تو خونه کیفمو پرت کردم یطرف اتاق و لم دادم رو کاناپه توی حال همینطور که چشمامو بسته بودم فکر اون پسته رد بودک اومد تو ذهنم چشامو باز کردمو دور و برو نگاه کردم چشم به قفسهی کوچیک کتاب خونم افتاد که ی کتاب قرمز توجهم رو جلب کرد ولی من ی همچین کتابی نداشتم گفتم بیخیال رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم یکم غذا خوردم و خوابیدم همش ی خواب عجیب میدیدم انگار یچیزو باز کردم و از توش ی دود سیاه درومد خیلی عجیب بود
فلش بک به ساعت ۴ غروب
باصدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم اسم هانا رو گوشیم بود (دوست صمیمی لارا که از وقتی لارا از خونشون فرار کرد پیش هانا بود و تازه ی خونه خریده و از خونه هانا بیرون اومده) تلفن رو جواب دادم و با صدای شاد هانا مواجه شدم
مکالمه بین هانا و لارا هانا + لارا _
+سلام عشقم چطوری جوجو
_ سلام هانا خوبم تو چطوری چه عجب حال مارو پرسیدی
+ اه گیر نده دیگه میدونی وقت نداشتم یچی بگم نه نمیگی ؟
_ چی بگو
+ میای بریم کتاب خونهی پاین شهر سمت جنگل ؟
_ ولی اونجا ی کتاب خونی متروکس
+ ولی ملی آدم میادو میره
_ولی الان که نه صبح ها میرن
+ یکم پایه باشدیگه اه ضد حال( با ناراحتی )
_ باشه بابا قهر نکن ساعت ۵ میام دنبالت
+ مرسی عخشمممممم
بای
_ بای
از دست این هانا چیکنم من
رفتم ی دوش ۲۰ مینی گرفتم و اومدم ی شلوار کارگو با ی هودی لش سیاه پوشیدم با جردنام
ی غدایی خوردمو کیفمو برداشتم گوشیمو نگا کردم و دیدم ا چه زود ساعت ۴ چهل دقیقه شد سریع رفتم ماشینو روشن کردمو گازشو گرفتم رفتم رسیدم دم در خونهی هانا ی بوق زدم تا بیاد
۲ دقیقه بعد اومد و سوار ماشین شد
_ سلام چرا نیشت تا دم گوشت بازه دختر
+ خیلی خوشحالم میخوام فیلم بگیرم میدونی چقد بیو میگیرم
_ای بابا از دست تو
ماشینو روشن کردمو حرکت کردیم
بعد از ۴۰ مین رسیدیم خیلی ترسناک تر از چیزی بود که تو گوگل دیده بودم چون پاییزم بود هوا زود تاریک میشد و این ترسناک ترش میکرد
لایک و کامنت یادت نره
داشتم تو اکسپلور میچرخیدم که چشم به ی پست با بگ گراند ترسناک و دارک بود ویدیوش شروع شد ی صفحهی سیاه اومد و نوشت بازی ردبوک ی کتاب قرمز بردار و هر سوالی داری بپرس ازش با تموم شدن پست با خودم گفتم بیخیال چرتوپرته ولی همش کنجکاو بودم که انجام بدم ی روز وقتی از مدرسه اومدم کیلدو انداختم و اومدم تو خونه کیفمو پرت کردم یطرف اتاق و لم دادم رو کاناپه توی حال همینطور که چشمامو بسته بودم فکر اون پسته رد بودک اومد تو ذهنم چشامو باز کردمو دور و برو نگاه کردم چشم به قفسهی کوچیک کتاب خونم افتاد که ی کتاب قرمز توجهم رو جلب کرد ولی من ی همچین کتابی نداشتم گفتم بیخیال رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم یکم غذا خوردم و خوابیدم همش ی خواب عجیب میدیدم انگار یچیزو باز کردم و از توش ی دود سیاه درومد خیلی عجیب بود
فلش بک به ساعت ۴ غروب
باصدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم اسم هانا رو گوشیم بود (دوست صمیمی لارا که از وقتی لارا از خونشون فرار کرد پیش هانا بود و تازه ی خونه خریده و از خونه هانا بیرون اومده) تلفن رو جواب دادم و با صدای شاد هانا مواجه شدم
مکالمه بین هانا و لارا هانا + لارا _
+سلام عشقم چطوری جوجو
_ سلام هانا خوبم تو چطوری چه عجب حال مارو پرسیدی
+ اه گیر نده دیگه میدونی وقت نداشتم یچی بگم نه نمیگی ؟
_ چی بگو
+ میای بریم کتاب خونهی پاین شهر سمت جنگل ؟
_ ولی اونجا ی کتاب خونی متروکس
+ ولی ملی آدم میادو میره
_ولی الان که نه صبح ها میرن
+ یکم پایه باشدیگه اه ضد حال( با ناراحتی )
_ باشه بابا قهر نکن ساعت ۵ میام دنبالت
+ مرسی عخشمممممم
بای
_ بای
از دست این هانا چیکنم من
رفتم ی دوش ۲۰ مینی گرفتم و اومدم ی شلوار کارگو با ی هودی لش سیاه پوشیدم با جردنام
ی غدایی خوردمو کیفمو برداشتم گوشیمو نگا کردم و دیدم ا چه زود ساعت ۴ چهل دقیقه شد سریع رفتم ماشینو روشن کردمو گازشو گرفتم رفتم رسیدم دم در خونهی هانا ی بوق زدم تا بیاد
۲ دقیقه بعد اومد و سوار ماشین شد
_ سلام چرا نیشت تا دم گوشت بازه دختر
+ خیلی خوشحالم میخوام فیلم بگیرم میدونی چقد بیو میگیرم
_ای بابا از دست تو
ماشینو روشن کردمو حرکت کردیم
بعد از ۴۰ مین رسیدیم خیلی ترسناک تر از چیزی بود که تو گوگل دیده بودم چون پاییزم بود هوا زود تاریک میشد و این ترسناک ترش میکرد
لایک و کامنت یادت نره
۴.۹k
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.