پارت ۸۹
پارت ۸۹
(نفس)
از شدت گریه گلوم میسوخت . نمدونم چه قدر وقت داشتم
گریه میکردم که صدای در بلند شد . رفتم و باز کردم و دوباره
برگشتم سر جام . یکم وقت بعد هلیا جلوی در ظاهر شد .
یکم به اطراف نگاه کرد . اومد طرفم و گفت :
سلام اجی
جوابی از من نشنید فقط سر تکون دادم . گلوم خشک بود و
نای حرف زدن نداشتم . تنها چیزی که ازش میترسیدم این بود
که سر بچه ام بلایی بیاد . اون وقت بود که من دق میکردم
هلیا حالمو درک کرد و رفت پایین و چند دقیقه بعد با لیوان
اب اومد کنارم و گفت : نفس به مامانت زنگ زدم گفتم نیاد
تو رو با این حالت ببینه غش میکنه . الانم بیا این آب رو بخور
لیوانو گرفتم و یه کم ازش خوردم .
من : هلی یعنی چی میشه ؟
هلیا : هیچی نمیشه
من : پس اینا نشونه ی چیه ؟
هلیا : نمیدونم .
من : دارم دیوونه میشم .
هلیا : میخوای یکم بخوابی ؟
هیچی نگفتم . انگار باید یکم میخوابیدم . با کمک هلیا بلند
شدم و رفتم توی تخت . همون وقت ترنم هم اومد بالا انگار
هلیا در رو باز گذاشته بود . هلی پتو رو کشید تا روی گردنم و
دست ترنم و گرفت و بردش بیرون . به یه دقیقه نکشید هر دو
شون اومدن تو . ترنم با یه غم خاصی نگاهم میکرد .
هلیا انگار چیزی یادش اومده باشه از اتاق زد بیرون .
ترنم : نفس ؟
من : بله
ترنم : به رادوین حتما بگو
من : مگه میشه نگم .
ترنم : خوب کاری میکنی
یهو عین جت از جام پریدم . ترنم که بیچاره ترسیده بود گفت
چی شد؟
من : لباسای رها
ترنم : لباسای رها چی ،؟
من : برو ببین لباسای اون سالمه ،
ترنم : باشه تو بخواب
من : نه باید برم لباسای رادوین رو هم بگردم .
(نفس)
از شدت گریه گلوم میسوخت . نمدونم چه قدر وقت داشتم
گریه میکردم که صدای در بلند شد . رفتم و باز کردم و دوباره
برگشتم سر جام . یکم وقت بعد هلیا جلوی در ظاهر شد .
یکم به اطراف نگاه کرد . اومد طرفم و گفت :
سلام اجی
جوابی از من نشنید فقط سر تکون دادم . گلوم خشک بود و
نای حرف زدن نداشتم . تنها چیزی که ازش میترسیدم این بود
که سر بچه ام بلایی بیاد . اون وقت بود که من دق میکردم
هلیا حالمو درک کرد و رفت پایین و چند دقیقه بعد با لیوان
اب اومد کنارم و گفت : نفس به مامانت زنگ زدم گفتم نیاد
تو رو با این حالت ببینه غش میکنه . الانم بیا این آب رو بخور
لیوانو گرفتم و یه کم ازش خوردم .
من : هلی یعنی چی میشه ؟
هلیا : هیچی نمیشه
من : پس اینا نشونه ی چیه ؟
هلیا : نمیدونم .
من : دارم دیوونه میشم .
هلیا : میخوای یکم بخوابی ؟
هیچی نگفتم . انگار باید یکم میخوابیدم . با کمک هلیا بلند
شدم و رفتم توی تخت . همون وقت ترنم هم اومد بالا انگار
هلیا در رو باز گذاشته بود . هلی پتو رو کشید تا روی گردنم و
دست ترنم و گرفت و بردش بیرون . به یه دقیقه نکشید هر دو
شون اومدن تو . ترنم با یه غم خاصی نگاهم میکرد .
هلیا انگار چیزی یادش اومده باشه از اتاق زد بیرون .
ترنم : نفس ؟
من : بله
ترنم : به رادوین حتما بگو
من : مگه میشه نگم .
ترنم : خوب کاری میکنی
یهو عین جت از جام پریدم . ترنم که بیچاره ترسیده بود گفت
چی شد؟
من : لباسای رها
ترنم : لباسای رها چی ،؟
من : برو ببین لباسای اون سالمه ،
ترنم : باشه تو بخواب
من : نه باید برم لباسای رادوین رو هم بگردم .
۴.۴k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.