داستانک استیصال
✍️استیصال
🍃درد در وجود لیلا میپیچید.کاری ازدست کسی بر نمیآمد، پزشکها ناچار بودند بچه را به سختی به دنیا بیاورند.
🌸چراغ امید در دل لیلا رو به خاموشی گذاشت.تنها راهی که در اوج استیصال یادش می آمد، کمک خواستن از کسی بود که امید همه ی ناامیدان بود.یاد نصیحت های مادرش افتاد. میان اشک و گریه وقتی داشت دخترش را راهی اتاق زایمان میکرد، گفت:«یادت نرود از اهل بیت کمک بخواهی. »
🍃بین درد ،ناامیدی وسکوت، درمیان قلبش فریاد کرد:«یا صاحب الزمان اغثنی.»
🌺دکترها شروع به کار کردند. بدون بیهوشی و بی استفاده از دارو. تمرکزش را ازبدنش برداشت.
🍃با دهانی بسته فریاد کرد ودر میان اشک و بغضهای فرو خورده، گنبد فیروزهای را دید. زائرها را دید وهمنوا با آنها،نمازی در میان مسجد خواند.
🌸چشمهایش را بست وزیر لب خواند:« سلام علی آل یس... »اشک می ریخت و در مسجد نجوا میکرد.مدتی درهمین حال باقی ماند.با صدای گریهی بچه بخود آمد.
🍃با دیدن کودکش، اشک از چشمانش جاری شد،گفت:«قربانت گردم. مولای من! سپاس!»
#مهدوی
#داستانک
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narfte
🍃درد در وجود لیلا میپیچید.کاری ازدست کسی بر نمیآمد، پزشکها ناچار بودند بچه را به سختی به دنیا بیاورند.
🌸چراغ امید در دل لیلا رو به خاموشی گذاشت.تنها راهی که در اوج استیصال یادش می آمد، کمک خواستن از کسی بود که امید همه ی ناامیدان بود.یاد نصیحت های مادرش افتاد. میان اشک و گریه وقتی داشت دخترش را راهی اتاق زایمان میکرد، گفت:«یادت نرود از اهل بیت کمک بخواهی. »
🍃بین درد ،ناامیدی وسکوت، درمیان قلبش فریاد کرد:«یا صاحب الزمان اغثنی.»
🌺دکترها شروع به کار کردند. بدون بیهوشی و بی استفاده از دارو. تمرکزش را ازبدنش برداشت.
🍃با دهانی بسته فریاد کرد ودر میان اشک و بغضهای فرو خورده، گنبد فیروزهای را دید. زائرها را دید وهمنوا با آنها،نمازی در میان مسجد خواند.
🌸چشمهایش را بست وزیر لب خواند:« سلام علی آل یس... »اشک می ریخت و در مسجد نجوا میکرد.مدتی درهمین حال باقی ماند.با صدای گریهی بچه بخود آمد.
🍃با دیدن کودکش، اشک از چشمانش جاری شد،گفت:«قربانت گردم. مولای من! سپاس!»
#مهدوی
#داستانک
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narfte
۱.۵k
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.