حکایتی در مهار نفس
حکایتی در مهار نفس
مردی در کوچه پایش را دراز کرده بود، شاه آمد که رد شود، سرهنگ سرتیپ هایی که جلوتر از شاه میآمدند، گفتند: پایت را جمع کن! گفت: جمع نمیکنم برای اینکه کوچه ملک شما نیست، کوچه که ملک خداست، پای ما هم که مال خودمان است، به کسی کار ندارد، درازش کردیم! درگیری شد، شاه گفت: چه خبر است؟ گفتند: آقا! یکی نشسته پایش را دراز کرده و اصلا جمع نمیکند! گفت: رهایش کنید برویم جلو ببینیم دردش چیست؟ شاه جلو آمد، تاج و قپه و لباس و شمشیر و خنجر و انواع آرایش بدنی! گفت: آقا شما مرا میشناسی؟ گفت: بله! گفت: دقیق میدانی، من کی هستم؟ گفت: بله! گفت: من کی هستم؟ گفت: تو نوکر نوکر من هستی!
شاه هر چه فکر کرد دید که تمام نوکرها، یک طبقه هستند ولی الان آقا این نوکر دو طبقه درست کرده! تو نوکر کسی هستی که او نوکر من است و من آقای او هستم! گفت: من معنی حرف تو را نمیفهمم! گفت: هان، من با رحمت خدا و با هدایت انبیای الهی مالک نفسم شدم یعنی نفس من زورش به من نمیرسد، از من نگاه حرام میخواهد زورش به من نمیرسد، گوش دادن حرام میخواهد، زورش به من نمیرسد، شهوت حرام میخواهد زورش به من نمیرسد، مال بی در و پیکر میخواهد زورش به من نمیرسد، من با لطف خدا مالک نفس هستم و تو را میشناسم که در بست نوکر نفس هستی، پس تو نوکر نوکر من هستی! حالا چه میگویی، پایم را جمع کنم؟ گفت: نه فدایت شوم، ما از این بغل رد میشویم و میرویم!
منبع : پایگاه عرفان
مردی در کوچه پایش را دراز کرده بود، شاه آمد که رد شود، سرهنگ سرتیپ هایی که جلوتر از شاه میآمدند، گفتند: پایت را جمع کن! گفت: جمع نمیکنم برای اینکه کوچه ملک شما نیست، کوچه که ملک خداست، پای ما هم که مال خودمان است، به کسی کار ندارد، درازش کردیم! درگیری شد، شاه گفت: چه خبر است؟ گفتند: آقا! یکی نشسته پایش را دراز کرده و اصلا جمع نمیکند! گفت: رهایش کنید برویم جلو ببینیم دردش چیست؟ شاه جلو آمد، تاج و قپه و لباس و شمشیر و خنجر و انواع آرایش بدنی! گفت: آقا شما مرا میشناسی؟ گفت: بله! گفت: دقیق میدانی، من کی هستم؟ گفت: بله! گفت: من کی هستم؟ گفت: تو نوکر نوکر من هستی!
شاه هر چه فکر کرد دید که تمام نوکرها، یک طبقه هستند ولی الان آقا این نوکر دو طبقه درست کرده! تو نوکر کسی هستی که او نوکر من است و من آقای او هستم! گفت: من معنی حرف تو را نمیفهمم! گفت: هان، من با رحمت خدا و با هدایت انبیای الهی مالک نفسم شدم یعنی نفس من زورش به من نمیرسد، از من نگاه حرام میخواهد زورش به من نمیرسد، گوش دادن حرام میخواهد، زورش به من نمیرسد، شهوت حرام میخواهد زورش به من نمیرسد، مال بی در و پیکر میخواهد زورش به من نمیرسد، من با لطف خدا مالک نفس هستم و تو را میشناسم که در بست نوکر نفس هستی، پس تو نوکر نوکر من هستی! حالا چه میگویی، پایم را جمع کنم؟ گفت: نه فدایت شوم، ما از این بغل رد میشویم و میرویم!
منبع : پایگاه عرفان
- ۳۲۷
- ۲۸ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط