نفرین ابد بر تو ، که آن ساقی چشمت
نفرین ابد بر تو ، که آن ساقی چشمت
دردی کش خمخانه ی تزویر و ریا بود
پرورده مریم هم اگر چشم تو می دید
عیسای دگر می شد و غافل ز خدا بود
نفرین ابد بر تو ، که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو ، که این شمع سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی
نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاینگونه ترا غره به زیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک ، آینه حسن تو گردد
کاینگونه ترا مست ز شیدایی خود کرد
این بود وفا داری و ، این بود محبت؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش ، در آن محفل دلساده فریبت
بر سر در خود ، مهر و نشانی ز قفس داشت
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهای تو می ریخته را ، کز سخن افتی
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت خروشم
تا گریه کنان آیی و ، در پای من افتی
دیوانه برو ، تا نزدم چنگ به گیسوت
صورتگر تو ، زحمت بسیار کشیده
تا نقش ترا با همه نیرنگ ، بصد رنگ
چون صورت بی روح ، به دیوار کشیده
تنها بگذارم ، که در این سینه دل من
یکچند ، لب از شکوه ی بیهوده ببندد
بگذار ، که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و ، یک بار بخندد
ساکت بنشین ، تا بگشایم گره از روی
در چهره من ، خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم ، که در این موج سرشکم
گیسوی بهم ریخته بر دوش تو ، پیداست
من عاشق احساس پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو ، با من ننشیند
باید تو زمن دور شوی ، تا که جهانی
این آتش پنهان شده را ، باز ببیند
#رحیم_معینی_کرمانشاهی
دردی کش خمخانه ی تزویر و ریا بود
پرورده مریم هم اگر چشم تو می دید
عیسای دگر می شد و غافل ز خدا بود
نفرین ابد بر تو ، که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو ، که این شمع سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی
نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاینگونه ترا غره به زیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک ، آینه حسن تو گردد
کاینگونه ترا مست ز شیدایی خود کرد
این بود وفا داری و ، این بود محبت؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش ، در آن محفل دلساده فریبت
بر سر در خود ، مهر و نشانی ز قفس داشت
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهای تو می ریخته را ، کز سخن افتی
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت خروشم
تا گریه کنان آیی و ، در پای من افتی
دیوانه برو ، تا نزدم چنگ به گیسوت
صورتگر تو ، زحمت بسیار کشیده
تا نقش ترا با همه نیرنگ ، بصد رنگ
چون صورت بی روح ، به دیوار کشیده
تنها بگذارم ، که در این سینه دل من
یکچند ، لب از شکوه ی بیهوده ببندد
بگذار ، که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و ، یک بار بخندد
ساکت بنشین ، تا بگشایم گره از روی
در چهره من ، خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم ، که در این موج سرشکم
گیسوی بهم ریخته بر دوش تو ، پیداست
من عاشق احساس پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو ، با من ننشیند
باید تو زمن دور شوی ، تا که جهانی
این آتش پنهان شده را ، باز ببیند
#رحیم_معینی_کرمانشاهی
۴.۴k
۲۴ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.