چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁵⁸
همونطور که مشغول شیر دادن به هانمین بود گفت: من واقعا درک نمیکنم پدر و مادرت چرا باید توی این دو هفته انقدر مهمونی بگیرن.
کوک: شاید چون خیلی خوشحالن یه نوه دارن و..منم یه وارث دارم؟
لبخندی زد و نگاهشو به هانمین داد: تو وارث بابایی اره؟ اره خوشگلم؟
وقتی دید هانمین خوابیده، از صندلی پشتی ماشین پتوش رو برداشت و روش انداخت. دستای کوچیکشو از پیرهنش جدا کرد و زیپ لباسش رو بالا کشید. هانمین که انگار اصلا خواب نبوده سریع چشماشو باز کرد و اماده گریه کردن شد. جونگکوک به واکنشش خندید: اه فک کنم خیلی بت وابسته است.
برای چند لحظه واقعا کپ کرد. دوباره زیپ لباسش رو پایین کشید و مشغول شیر دادن بهش شد: ای شرور فرصت طلب. کپی جونگکوکی. نگاش کن تروخدا. هی جونگکوک نخنددد.
ناگهانی جدی شد و روبه جونگکوک گفت: ام..کوک؟
کوک: جانم؟
من: میگم..میشه که..آمم منم بیام شرکت پیش تو کار کنم؟
ابرو بالا انداخت: برای چی؟
من: خب..یه جوریه که وایسم تو خونه بچه داری کنم. هرچند فقط تا کلاس نهم خوندم.
جونگکوک به چشمای غمگینش نگاه کرد: اونوقت هانمین رو میخوای چیکار کنی؟
من: واسش پرستار میگیرم.
اخماش توهم رفت: من نمیخوام هانمین رو پرستار بچه بزرگ کنه. میمونی تو خونه نیازی به کار کردن توی شرکت نیست.
من: اما جونگکوککک تا کی باید بمونم تو خونه؟ اخرش یه روزی هانمین بزرگ میشه و بیکار میمونم من اینو نمیخوام.
کوک: گفتم نه. شرکت ما یه شرکت پوشاکه و تو میخوای توش چیکار کنی؟
من: هر کاری. حداقل از اینکه توی خونه بمونم بهتره.
صدای جونگکوک غمگین شد: انقدر بدت میاد هانمین رو بزرگ کنی؟
برای چند لحظه سکوت شد. با ناراحتی به چشمای جونگکوک نگاه کرد: تو راجب من اینطوری فکر کردی جونگکوک؟ هانمین پسر منم هست و کی بدش میاد بچش رو بزرگ کنه؟..
تا چند دقیقه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد. جونگکوک لب باز کرد: خواهرم..قراره از آمریکا بیاد چون هانمین رو ندیده.
جیمین چشماش درشت شد: جونگکوک..تو خواهر داری؟
کوک: اره.
من: پس چرا من نمیدونستممم؟ وای..جونگکوک واقعا خواهرته؟ چرا اصلا نگفتیی؟
کوک: خب راستش..خواهر واقعیم نیست.
من: پس..از بهزیستی اوردینش؟
کوک: نه..یعنی چطور بگم..مانسو و جونگ سو..پدر مادر واقعی من و هوسوک نیستن. اما نارا..دختر اصلی مانسو و جونگ سو عه.
به چهره جدیش نگاه کرد: چی میگی..اوه الهه ماه.
باور نمیکرد. یعنی..جونگکوک و هوسوک..بچه های پرورشگاه بودن؟
اب دهنش رو قورت داد: از..پدر و مادر واقعیت چیزی میدونی؟
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁵⁸
همونطور که مشغول شیر دادن به هانمین بود گفت: من واقعا درک نمیکنم پدر و مادرت چرا باید توی این دو هفته انقدر مهمونی بگیرن.
کوک: شاید چون خیلی خوشحالن یه نوه دارن و..منم یه وارث دارم؟
لبخندی زد و نگاهشو به هانمین داد: تو وارث بابایی اره؟ اره خوشگلم؟
وقتی دید هانمین خوابیده، از صندلی پشتی ماشین پتوش رو برداشت و روش انداخت. دستای کوچیکشو از پیرهنش جدا کرد و زیپ لباسش رو بالا کشید. هانمین که انگار اصلا خواب نبوده سریع چشماشو باز کرد و اماده گریه کردن شد. جونگکوک به واکنشش خندید: اه فک کنم خیلی بت وابسته است.
برای چند لحظه واقعا کپ کرد. دوباره زیپ لباسش رو پایین کشید و مشغول شیر دادن بهش شد: ای شرور فرصت طلب. کپی جونگکوکی. نگاش کن تروخدا. هی جونگکوک نخنددد.
ناگهانی جدی شد و روبه جونگکوک گفت: ام..کوک؟
کوک: جانم؟
من: میگم..میشه که..آمم منم بیام شرکت پیش تو کار کنم؟
ابرو بالا انداخت: برای چی؟
من: خب..یه جوریه که وایسم تو خونه بچه داری کنم. هرچند فقط تا کلاس نهم خوندم.
جونگکوک به چشمای غمگینش نگاه کرد: اونوقت هانمین رو میخوای چیکار کنی؟
من: واسش پرستار میگیرم.
اخماش توهم رفت: من نمیخوام هانمین رو پرستار بچه بزرگ کنه. میمونی تو خونه نیازی به کار کردن توی شرکت نیست.
من: اما جونگکوککک تا کی باید بمونم تو خونه؟ اخرش یه روزی هانمین بزرگ میشه و بیکار میمونم من اینو نمیخوام.
کوک: گفتم نه. شرکت ما یه شرکت پوشاکه و تو میخوای توش چیکار کنی؟
من: هر کاری. حداقل از اینکه توی خونه بمونم بهتره.
صدای جونگکوک غمگین شد: انقدر بدت میاد هانمین رو بزرگ کنی؟
برای چند لحظه سکوت شد. با ناراحتی به چشمای جونگکوک نگاه کرد: تو راجب من اینطوری فکر کردی جونگکوک؟ هانمین پسر منم هست و کی بدش میاد بچش رو بزرگ کنه؟..
تا چند دقیقه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد. جونگکوک لب باز کرد: خواهرم..قراره از آمریکا بیاد چون هانمین رو ندیده.
جیمین چشماش درشت شد: جونگکوک..تو خواهر داری؟
کوک: اره.
من: پس چرا من نمیدونستممم؟ وای..جونگکوک واقعا خواهرته؟ چرا اصلا نگفتیی؟
کوک: خب راستش..خواهر واقعیم نیست.
من: پس..از بهزیستی اوردینش؟
کوک: نه..یعنی چطور بگم..مانسو و جونگ سو..پدر مادر واقعی من و هوسوک نیستن. اما نارا..دختر اصلی مانسو و جونگ سو عه.
به چهره جدیش نگاه کرد: چی میگی..اوه الهه ماه.
باور نمیکرد. یعنی..جونگکوک و هوسوک..بچه های پرورشگاه بودن؟
اب دهنش رو قورت داد: از..پدر و مادر واقعیت چیزی میدونی؟
ادامه در کامنت اول👇🏻
۷.۶k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.