ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود
ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود
هوا روشن بود اما، هوای دل من تاریک....
ناگه فکری ب سرم زد؛ از روی زمین بلند شدم؛ سمت رگال لباسهایم رفتم، شلوار لیام را از آویز در آوردم و پوشیدم، تی شرت مشکی رنگی را انتخاب کردم؛ دستم را سمت کت لیام بردم و با شلوارم ست کردم؛ کلاه کپم را روی سرم گذاشتم، گوشی و هدفونم را هم با خود همراه کردم، برای نشنیدن صدای اطرافم گوش هایم را با آهنگ ملایمی پر کردم، دست هایم را در جیبم گذاشتم و رفتم
قدم میزدمو قدم میزدمو قدم میزدم و کسی نمیدانست در دل پر آشوبم چ میگذرد...
کسی نمیدانست از دلتنگی، قطره قطره اشک هایم خیابان را تر میکند و کسی نمیدانست که چقدر تنهایم...
خیابانها را یکی یکی پشت سر میگذاشتم و از هر مغازهای ک در میشدم نگاهی ب داخل آن می انداختم و گاهی از شیشه های آیینه مانند مغازه ها خودم را برانداز میکردم
هوا کم کم تاریک شد؛ صدای ماشین ها نیز روبه خاموشی رفت
ساعت تقریبا از دوازده گذشته بود
همه جا تاریک بود و فقط سفیدی نور ماه ب چشم می آمد
بیخیال از دنیای سیاه اطرافم از جاده گذشتم؛ چند لحظه بعد خودم را در روشناییای دیدم
اما با صدای شخصی دوباره دنیای اطرافم سیاه شد؛ خودش بود؛
"تنها رفیقم"
میان زجه هایش صدایم میزد و من لبخند زنان از دیدن دوباره او با دستم اشکهایش را پاک میکردم، اما رد قرمز رنگی از دستم روی صورتش ب جا ماند
در چشم هایش خیره شدم، با لبخندی آرام گفتم:
"رفیق دیوانه، دلم برایت تنگ شده بود"
دیگر نتوانستم چشمهایم را باز بگذارم، دیگر توان حرف زدن نداشتم، دیگر توان نفس کشیدم هم نداشتم
دستم آرام سر خورد و روی زمین افتاد
چند لحظه بعد آرام آرام از جایم برخواستم؛ بوسه ای بر پیشانی رفیقم زدم
"خدانگهدار رفیق دوستداشتنی"
و آنجا بود ک از دنیای تاریک اطرافم دور شدم....
#دلنوشتم
هوا روشن بود اما، هوای دل من تاریک....
ناگه فکری ب سرم زد؛ از روی زمین بلند شدم؛ سمت رگال لباسهایم رفتم، شلوار لیام را از آویز در آوردم و پوشیدم، تی شرت مشکی رنگی را انتخاب کردم؛ دستم را سمت کت لیام بردم و با شلوارم ست کردم؛ کلاه کپم را روی سرم گذاشتم، گوشی و هدفونم را هم با خود همراه کردم، برای نشنیدن صدای اطرافم گوش هایم را با آهنگ ملایمی پر کردم، دست هایم را در جیبم گذاشتم و رفتم
قدم میزدمو قدم میزدمو قدم میزدم و کسی نمیدانست در دل پر آشوبم چ میگذرد...
کسی نمیدانست از دلتنگی، قطره قطره اشک هایم خیابان را تر میکند و کسی نمیدانست که چقدر تنهایم...
خیابانها را یکی یکی پشت سر میگذاشتم و از هر مغازهای ک در میشدم نگاهی ب داخل آن می انداختم و گاهی از شیشه های آیینه مانند مغازه ها خودم را برانداز میکردم
هوا کم کم تاریک شد؛ صدای ماشین ها نیز روبه خاموشی رفت
ساعت تقریبا از دوازده گذشته بود
همه جا تاریک بود و فقط سفیدی نور ماه ب چشم می آمد
بیخیال از دنیای سیاه اطرافم از جاده گذشتم؛ چند لحظه بعد خودم را در روشناییای دیدم
اما با صدای شخصی دوباره دنیای اطرافم سیاه شد؛ خودش بود؛
"تنها رفیقم"
میان زجه هایش صدایم میزد و من لبخند زنان از دیدن دوباره او با دستم اشکهایش را پاک میکردم، اما رد قرمز رنگی از دستم روی صورتش ب جا ماند
در چشم هایش خیره شدم، با لبخندی آرام گفتم:
"رفیق دیوانه، دلم برایت تنگ شده بود"
دیگر نتوانستم چشمهایم را باز بگذارم، دیگر توان حرف زدن نداشتم، دیگر توان نفس کشیدم هم نداشتم
دستم آرام سر خورد و روی زمین افتاد
چند لحظه بعد آرام آرام از جایم برخواستم؛ بوسه ای بر پیشانی رفیقم زدم
"خدانگهدار رفیق دوستداشتنی"
و آنجا بود ک از دنیای تاریک اطرافم دور شدم....
#دلنوشتم
۱۴.۱k
۲۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.