سناریو ریندو پارت ۲

نانانام ، چخبرا ، خب دیگه زر نمیزنم بریم سناریو رو ادامه بدیم

اشک های درخشانش از چشم هاش پایین میریخت و صورتش رو خیس میکرد ، ریندو هنوز برادر کوچولوی داداشش بود ، درسته بزرگ شده بود ولی هنوز هم اون اخلاق بچگانه و کار ها کودکانه رو تکرار میکرد ولی این بار بدون بادر بزرگترش ، این بار بدون اون همراه همیشگیش که تو همه ی خرابکاری هاش شریک میشد و کار های برادر کوچکش را گردن میگرفت ، ریندو هنوز همون پسر کوچولویی بود که پنج سال قبل بود با این تفاوت که الان کمی بی احساس بود سعی میکرد مانند یک مرد بالغ باشه ولی همیشه رگه ای از اسیب پذیری درون چشمانش بود ، اون چشم ها نشون میداد که ریندو میترسه ، از این که زندگیش رو بدون برادرش بگذرونه ، هنوز به این امید به خونه برمیگشت که وقتی در رو باز کنه ران درحالی که دست هاش رو باز کرده و مثل همیشه لبخند زده ریندو رو در اغوش بگیره و با صدای گرم و دلنشینش برادر کوچیک ترش رو همراهی کنه ولی هربار که ریندو در رو باز میکرد فقط با صحنه ای از مدارک و اسنادی*درست نوشتم؟* که روی میز کارش و ظرف های کثیف روی هم جمع شده و وسایلی که روی زمین ریخته رو به رو میشد ، انگار خونه هم بعد از رفتن ران فرسوده شده بود ، بعد از رفتن ران ریندو دیگر احساسی نداشت ، ۵ سال پیش وقتی ریندو ۲۲ سالش بود و یک جوون پر انرژی بود ران از دنیا رفت و همون لحظه ریندو تبدیل به یک جوان پیر شد ، از نظر ریندو همه چیز تقصیر خودش بوده ، اگر اون روز اون حرف ها رو نمیزد چی ، الان برادرش کنارش بود ، ریندو به اروم به سمت صندلی کارش رفت و ناخواسته روی ان افتاد ، تازه متوجه خستگی توی وجودش شده بود ، روز پرکاری بود و کلی از پرونده ها هنوز باقی بود هنوز باقی مانده بودند ، ریندو به ارامی بلند شد و به سمت اشپزخانه رفت و یک قهوه درست کرد و درحالی که از پنجره به بیرون نگاه میکرد به ماه خیره شد ، دیگه شب شده بود ، بعد از خوردن قهوه ریندو کمی مکث کرد ، لیوان قهوه رو به اروم کنار گذاشت و نفس عمیقی کشید و بعد باحالتی جدی برگشت به سمت میز ، روی صندلی نشست و مشغول کار شد ، از وقتی ران رفته بود خواب و خوراک ریندو بهم ریخته بود ، زیر چشم های ریندو گود افتاده بود و خسته بود ولی با این حال هنوز هم مثل قبل جذاب بود ، بعد از این که پرونده ها رو جمع و جور کرد به ساعت نگاه کرد ، ساعت ۲ صبح بود ، بلند شد و به بدنش کش و قوس داد و روی تخت دراز کشید"ریندو: باید باز هم اضافه کاری بگیرم ، این تنها راهیه که میتونم با استفاده ازش کمی برادرم رو فراموش کنم" غرق در افکارش بود که اسم بونتن رو اورد ، ریندو عصبی شد و کنترل تلویزیون رو به سمت تلویزیون پرت کرد و درحالی که نفس نفس میزد به سمت اشپزخونه رفت و قرص های اعصابش رو خورد
دیدگاه ها (۹)

پارت دوم سناریو دازای

من و خواهرمم از این تر کاریا انجام دادیم

سناریو شین و واکاسا پارت یک

https://wisgoon.com/shinichirooهعی

برادرای هایتانی پارت..فک کنم ۱۲

برادرای هایتانی پارت ۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط