👶🏻امروز برای خرید به سمت مغازه رفتم در میان راه پسر بچه ا
👶🏻امروز برای خرید به سمت مغازه رفتم در میان راه پسر بچهای حدودأ ۶ تا ۷ ساله یک بسته آدامس را برای فروش به طرفم گرفت. من پول نقد همراهم نداشتم و نخریدم.
بعد وارد سوپرمارکت شدم.
پسرک رنگپریده کمی کنار پیاده رو راه رفت و با هر عابری برای فروش آدامسهایش صحبت کرد، اما کسی چیزی از او نخرید. بعد رفت و روی لبه باغچه مقابل سوپرمارکت نشست.
من که از داخل سوپر نظارهگر او بودم با خودم گفتم یک کیک و آبمیوه برایش بخرم (چیزی که اغلب برای دادن به کودکان کار دارم). اما در آن لحظه تصمیم دیگری گرفتم. پسرک را به داخل فروشگاه آوردم و گفتم هر چه دوست داری بردار، به حساب من
گقت هر چی میخوام؟!
گفتم بله.
رفت در داخل ردیفها و چند دقیقه بعد برگشت. فکر میکنید چه برداشته بود؟؟!!
یک رب کوچک، یک روغن کوچک، کیسههای نخود و لوبیا و سویا از هر کدام یک بسته کوچک!
پنجه بغض آنچنان گلویم را فشرده بود که نتوانستم حرفی بزنم، فقط رب و روغن را از دستش گرفتم و سایز بزرگترش را برایش برداشتم.
همیشه فکر میکردم فقر را میشناسم و کودکی را! در نظر من رویاهای کودکانه همیشه قدرت داشتند و میاندیشیدم کودک همیشه کودک است! و رویاها و خواسته هایش از هر چیزی قویتر!
اما فهمیدم که لفظ کودکان کار چقدر نامناسب است. فقر خیلی زودتر از آنکه این فرشتههای معصوم وارد دنیای کار شوند کودکیشان را بلعیده است!
من به او گفته بودم هر چه دوست داری بردار! و او مثل یک مرد نانآور فقط به مایحتاج خانه اندیشیده بود!
حتی لبهای کوچک خشک رنگپریدهاش را به یک آبمیوه میهمان نکرد!
گفتم اگر بیشتر برایت بخرم میتوانی ببری؟
پاسخش این بود: من خیلی قوی هستم.
راست میگفت، خیلی قوی بود.
شاید هم فقر خیلی قوی بود!
خیلی خیلی قویتر از رویاها و خواستههای کودکانهاش
من آنچه از رنج و درد و غصه بود، در این سالها دیده و شنیده بودم! ولی در ذهن من رویای کودکی همیشه قوی و زنده بود که "در این قحط سال دمشقی" مرد و پژمرد!
#خاص #کپی_آزاد
بعد وارد سوپرمارکت شدم.
پسرک رنگپریده کمی کنار پیاده رو راه رفت و با هر عابری برای فروش آدامسهایش صحبت کرد، اما کسی چیزی از او نخرید. بعد رفت و روی لبه باغچه مقابل سوپرمارکت نشست.
من که از داخل سوپر نظارهگر او بودم با خودم گفتم یک کیک و آبمیوه برایش بخرم (چیزی که اغلب برای دادن به کودکان کار دارم). اما در آن لحظه تصمیم دیگری گرفتم. پسرک را به داخل فروشگاه آوردم و گفتم هر چه دوست داری بردار، به حساب من
گقت هر چی میخوام؟!
گفتم بله.
رفت در داخل ردیفها و چند دقیقه بعد برگشت. فکر میکنید چه برداشته بود؟؟!!
یک رب کوچک، یک روغن کوچک، کیسههای نخود و لوبیا و سویا از هر کدام یک بسته کوچک!
پنجه بغض آنچنان گلویم را فشرده بود که نتوانستم حرفی بزنم، فقط رب و روغن را از دستش گرفتم و سایز بزرگترش را برایش برداشتم.
همیشه فکر میکردم فقر را میشناسم و کودکی را! در نظر من رویاهای کودکانه همیشه قدرت داشتند و میاندیشیدم کودک همیشه کودک است! و رویاها و خواسته هایش از هر چیزی قویتر!
اما فهمیدم که لفظ کودکان کار چقدر نامناسب است. فقر خیلی زودتر از آنکه این فرشتههای معصوم وارد دنیای کار شوند کودکیشان را بلعیده است!
من به او گفته بودم هر چه دوست داری بردار! و او مثل یک مرد نانآور فقط به مایحتاج خانه اندیشیده بود!
حتی لبهای کوچک خشک رنگپریدهاش را به یک آبمیوه میهمان نکرد!
گفتم اگر بیشتر برایت بخرم میتوانی ببری؟
پاسخش این بود: من خیلی قوی هستم.
راست میگفت، خیلی قوی بود.
شاید هم فقر خیلی قوی بود!
خیلی خیلی قویتر از رویاها و خواستههای کودکانهاش
من آنچه از رنج و درد و غصه بود، در این سالها دیده و شنیده بودم! ولی در ذهن من رویای کودکی همیشه قوی و زنده بود که "در این قحط سال دمشقی" مرد و پژمرد!
#خاص #کپی_آزاد
۲۶.۴k
۲۹ تیر ۱۴۰۰