شاهدخت
راستش . خانومی ... این صدات میکنم بهت بر نخوره کار ناتموم دارم باید حال یکیرو بگیرم . فورا دست شاهدخت را گرفت سریع با خودش برد پای به رخنه پاهایش کمی درد گرفتند .....🐺 گرگ وحشی
شاهدخت را پشت دیوار های سنگی برد . میدونم پاهات درد میدونم حالا ترینم گرفته ... تعجب نکن گریه و زاری ام راه ننداز
آخه من انقد بدم تو . تو چشمای چی میبینی
چشمات قرمز و آبی هستن
نه یعنی ولش کن ... من گرگم من بیشتر از این نمیتونم اینجا باشم .
ازم ناراحت نشو
اما من دستور گرفتم زمانی روزی . یه وقتی دختری با مو های طلایی براق از نوادگان پادشاهان تو این محدوده دیدم
امانش ندم ...... وحشیانه از بین ببرمش
شاهدخت دست کوچک خود را روی قلب پر تپنده گرگ وحشی آرام گذاشت
نفس تندش را استشمام کرد
و در چشمان قرمز آبی اش نگاهی عمق انداخت
🛡️[[نگران من نباش تو بینظیر شکست ناپذیری شاید زمانی دیدار دیگری داشته باشیم]] 🛡️
گرگ وحشی زبانش بند آمده بود نگاه زیبا و مخملی شاهدخت حس ناراحتی را از ذهش ربود . 💞💕💓
من میرم چکمه هاتو برات میارم کنار دره و بلندای قله نیلوفری میبینمت
شاهدخت به سرازیری میرفت از دور مردی را دید به پشت سرش نگاه کرد . خبری از گرگ نبود 🤐 .. مرد لب برکه ای نشسته بود صورتش آن طرف بود دوان دوان خود را به او رساند آن مرد تا شاهدخت را دید فرار کرد
شاهدخت .... نرو صبر کن . فرار نکن وایستا باهات کاری ندارم . مجبور شد پاه لخت
تاول زده دنبالش کند
آن مرد بی رمق میدوید
شاهدخت به دنبالش به وسط جنگل تنوع مندی رسیدند مرد ایستاد . شاهدخت نفس زنان ایستاد .. چرا فرار کردی
من از شماها .. در واقع بچه بودم مادرم خیلی از داستاناتون برام تعریف میکرد
تو مرد اسیری هستی قبلاً فکر میکردم آیا میتونم یه مرد اسیری ببینم .. ها . ها .ها. تو نفس ادمو بند میاری از مبارزه هات خیلی شنیدم
شاهدخت تا یک قدم گذاشت در دامی که کوتوله ها پهن کرده بودن گیر افتاد☹️☠️😾🙊 جیغ کشید دست و پا زد کوتوله ها فورا از راه رسیدن . دور شاهدخت حلقه زدن و دشنام میدادند ..
شاهدخت دست و پا میزد . کوتوله ها حرف های ناخوشایند هوارش میکردن🙊 . شاهدخت جیغ میکشید حال خوشی نداشت کوتوله ها سنگ پرتاب میکردن🙀 .. از پشت پوته های بزرگ کوتوله ای هیکلی با دستان قدرتمندش پدیدار شد از دور سریع امدو با گرزش کوبید بر سر شاهدخت ❌💢⚡
وقتی شاهدخت چشمانش را باز کرد دید در قفس حیوانات . زندانی شده است
خیمه بزرگ ... دور تا دورش اصلحه وسایل جنگی . صدای جمب و جوش اهالی از بیرون خیمه می آمد دست به پیراهنش زد آستین هایش را گشت نیلی را ندید فورا چشمانش پر از قندیل های یشمی شد 💢🍂
بیرون خیمه زیر آسمون کبود کنار آتش
روباهی قرمز از نسل روباه های قد بلند
خسته از رگبار وجدان بیمار🦊😑
از دیدن شاهدخت حال و هوایش برفی تنش داغ داغ کهکشان وجودش ستاره باران
با بی حالی تمامشان را تک تک میشمرد
سبیل هایش را دست میکشیدو آرام چایش را مینوشید ...
و به دوست وفادارش مری گفت ::
حالا تو چنین وضعیتی چطور باهاش ملاقات کرد چطور بهش بگم اومدم نجاتت بدم
چی میگی روباه کماندار .
اصلا نمیدونم تو کی هستی
خیانت به کوتوله ها ما چندین سال باهاشون
این غیر ممکنه بتونیم از دستشون قسر در بریم
فکر میکنی اونا راحتمون میزارن
روباه کمان دار چایش را رها کرد
ایستاد رویش را برگرداند قدم های کوچکو سنگین برمیداشت آنقدر حال گرفته بود
که نگو
به پشت سرش نگاهی کرد مری را دید که با دو دستش اشاره میکند برو برو .
تا خواست نزدیک خیمه شود
سه پیر مرد کوتوله خرفت مرد اسیری
{مبارز} و ببری را دید فورا رفت پشت نیزه ها قایم شد
شاهدخت از خستگی مفرط حال گریه نداشت
گوشه خیمه بالا رفت
شاهدخت در قفس حیوانات از جای خود بلند شد
پیرمرد اولی ... شاهدخت . ما پدرت رو میشناختیم ... اون آدم کلاشی احمقی
هیچوقت به حرفهای ما سه پیر مرد گوش نکرد
رک بهت بگم اصلا اهل سره اصل مطلب رفتن هم نیستم
اما خلاصه داستان
ما تصمیم گرفتیم بابت این همه بد بختیا با اعدام کردنت تسکینی به دردامون بدیم
روباه کمان دار که دیری پالگوش ایستاده بود تمام ماجرا را شنید
روباه با خودش گفت ... این بهترین شانس گریختن از اینجاست
مری ...نه . تو فکرشو بکن وقتی از قصر انداختنت بیرون این کیا بودن پرو بالتو گرفتن
من به کارت نمیام
روباه کمان دار. اما مری این یه برگ برندس واسه هردومون . مری اووو. ارهههه واسه تو برگ برندس این مشکل توئه
شب خوش