" ممنوعیت های عجیب "
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت پنجم "
-داستان از زبان سونیک-
با تعجب صورتشو سمت من چرخوند؛ ولی بعد بیشتر تو خودش جمع شد. ای بابا...
به سمتش لیز خوردم و صاف کنارش نشستم. بهش خیره شدم « اسم تو چیه و چند سالته؟ » جوابی دریافت نکردم واسه همین دستمو دورش حلقه کردم تا از حصاری که واسه خودش درست کرده بود خارج بشه؛ بهم خیره شد. تو صورتش تعجب موج مکزیکی میرفت... انگار تا حالا جوجه تیغی آبی ندیده :| بابا به من چه ندیدی+-+
بی خیال افکار ذهنم شدم « نمیخوای بهم بگی؟ »
گونه هاش سرخ شده بود؛ بابا روباه اینقدر خجالتی... روباه باید مکار باشععععع « ت-تیلز... »
من: چی ؟
تیلز: اسمم تیلزه... درواقع... مایلز پراور هستم...
من: ولی دلت میخواد تیلز صدات بزنم؟
تیلز: راستش... اینجوری صدام میزنن چون...
به دمش هاش خیره شد؛ وایسا چی گفتم؟ دم هاشششششش دو تا دم داره... چه خفن +-+
من(درحالپنهونکردنذوق): خیلی خفنه مگه میشه دو تا دم!
تیلز: تو... فکر میکنی جالبه؟
من: هزار در صد... خیلی باحاله
چشماش داشت برق میزد انگار دنیا رو دادم بهش بابا تعریف بود دیگه... « راستی چند سالته؟ » اینو درحالی که یکی از دم هاشو محکم بغل کرده بودم گفتم اونم در جواب گفت « پنج سال »
همینطور که داشتم به در و دیوار زل میزدم و فکر میکردم چجوری از این سرد خونه ی فلزی بریم بیرون در با صدای زنگ زدگی عجیبی باز شد. یه مرد وارد اتاق شد که دیدم تیلز بهم نزدیک شد و خودشو بهم چسبوند؛ مثل اینکه ازش میترسید! مرد با پوزخند مسخره ای بهم نگاه میکرد و بعد شبیه داد شروع به صحبت کرد:
-اینجارو... باورم نمیشه تونستیم یه جوجه تیغی اونم آبیچ گیر بیاریم! چون میدونی من تا حالا جز یه نفر هیچ جوجه ی آبیـی ندیده بودم!
با هر کدوم از کلماتش یه قدم بهم نزدیک میشد و ازون بر تیلز بیشتر پشتم پناه میگرفت. تو چشماش خیره شدم... منظورش از این حرفا چی بود؟! تو یه قدمیم ایستاد و روی پاهاش زانو زد « نظرت چیه باهام بیای جوجه؟ » همونجا جوابشو دادم « عمرا! »
مرد که انگار شگفت زده شده بود خنده ی ریزی کرد و ادامه داد:
-تو درست مثل اونی... باورم نمیشه اونقدر راحت گذاشتم بمیره میدونی وقتی میبینمت یاد اون میوفتم
+منظورت چیه؟
-بهتره ندونی خارپشت! در هر صورت نمیخواستم ببرمت!
از جاش بلند شد و به سمت در رفت؛ قبل از اینکه بره بیرون بهم نگاهی انداخت « بهتره حواست باشه اینجا خونه نیست که هرچی بخوای بگی و هرکار بخوای بکنی! » و رفت... چه پرو بود! در هر صورت اون لحظه به این چیزا فکر نکردم مستقیم رفتم وسط اتاق « خب نظرتون چیه زودتر از اینجا خلاص بشیم؟! »
همه با تعجب بهم خیره شدن...
این داستان ادامه دارد...
" پارت پنجم "
-داستان از زبان سونیک-
با تعجب صورتشو سمت من چرخوند؛ ولی بعد بیشتر تو خودش جمع شد. ای بابا...
به سمتش لیز خوردم و صاف کنارش نشستم. بهش خیره شدم « اسم تو چیه و چند سالته؟ » جوابی دریافت نکردم واسه همین دستمو دورش حلقه کردم تا از حصاری که واسه خودش درست کرده بود خارج بشه؛ بهم خیره شد. تو صورتش تعجب موج مکزیکی میرفت... انگار تا حالا جوجه تیغی آبی ندیده :| بابا به من چه ندیدی+-+
بی خیال افکار ذهنم شدم « نمیخوای بهم بگی؟ »
گونه هاش سرخ شده بود؛ بابا روباه اینقدر خجالتی... روباه باید مکار باشععععع « ت-تیلز... »
من: چی ؟
تیلز: اسمم تیلزه... درواقع... مایلز پراور هستم...
من: ولی دلت میخواد تیلز صدات بزنم؟
تیلز: راستش... اینجوری صدام میزنن چون...
به دمش هاش خیره شد؛ وایسا چی گفتم؟ دم هاشششششش دو تا دم داره... چه خفن +-+
من(درحالپنهونکردنذوق): خیلی خفنه مگه میشه دو تا دم!
تیلز: تو... فکر میکنی جالبه؟
من: هزار در صد... خیلی باحاله
چشماش داشت برق میزد انگار دنیا رو دادم بهش بابا تعریف بود دیگه... « راستی چند سالته؟ » اینو درحالی که یکی از دم هاشو محکم بغل کرده بودم گفتم اونم در جواب گفت « پنج سال »
همینطور که داشتم به در و دیوار زل میزدم و فکر میکردم چجوری از این سرد خونه ی فلزی بریم بیرون در با صدای زنگ زدگی عجیبی باز شد. یه مرد وارد اتاق شد که دیدم تیلز بهم نزدیک شد و خودشو بهم چسبوند؛ مثل اینکه ازش میترسید! مرد با پوزخند مسخره ای بهم نگاه میکرد و بعد شبیه داد شروع به صحبت کرد:
-اینجارو... باورم نمیشه تونستیم یه جوجه تیغی اونم آبیچ گیر بیاریم! چون میدونی من تا حالا جز یه نفر هیچ جوجه ی آبیـی ندیده بودم!
با هر کدوم از کلماتش یه قدم بهم نزدیک میشد و ازون بر تیلز بیشتر پشتم پناه میگرفت. تو چشماش خیره شدم... منظورش از این حرفا چی بود؟! تو یه قدمیم ایستاد و روی پاهاش زانو زد « نظرت چیه باهام بیای جوجه؟ » همونجا جوابشو دادم « عمرا! »
مرد که انگار شگفت زده شده بود خنده ی ریزی کرد و ادامه داد:
-تو درست مثل اونی... باورم نمیشه اونقدر راحت گذاشتم بمیره میدونی وقتی میبینمت یاد اون میوفتم
+منظورت چیه؟
-بهتره ندونی خارپشت! در هر صورت نمیخواستم ببرمت!
از جاش بلند شد و به سمت در رفت؛ قبل از اینکه بره بیرون بهم نگاهی انداخت « بهتره حواست باشه اینجا خونه نیست که هرچی بخوای بگی و هرکار بخوای بکنی! » و رفت... چه پرو بود! در هر صورت اون لحظه به این چیزا فکر نکردم مستقیم رفتم وسط اتاق « خب نظرتون چیه زودتر از اینجا خلاص بشیم؟! »
همه با تعجب بهم خیره شدن...
این داستان ادامه دارد...
۱.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.