P32
P32
یه روز سختو پشت سر گذاشته بود. ولی همین که قرار بود شاهزادشو ببینه حالشو خوب میکرد. چشماشو بست و به از چند دقیقه درست در حیاط بزرگ عمارت بود. صبح شده بود و افتاب به حیاط بزرگ میتابید. الیزا هرچی گشت نتونست کسی رو پیدا کنه حتی تهیونگ رو. به سمت اسطبل رفت بلاخره یه نفرو پیدا کرد: آقای یون ...
¥ عه دخترم اومدی بیا داخل عزیزم.
دختر به داخل رفت و روی صندلی که اونجا بود نشست: بقیه کجان؟؟؟
آقای یون با تعجب گفت: فک میکردم تهیونگ بهت گفته.
الیزا وحشت کرد: اتفاقی افتاده؟؟؟
آقای یون خندید و گفت: نه دخترم نترس. تهیونگ رفته مارسی به همراه خانوادش.
الیزا تعجب کرد: مارسی؟؟؟ چرا به من نگفته بود؟؟؟
آقای یون مقداری یونجه برداشت و داد به کسی از اسب ها تا بخوره: شاید نمیخواسته نگران شیی.
بعد آروم روی یکی از صندلی ها نشست و گفت: ببخشید اگه اینقدر نا امیدت کردم. وقتی که خانواده ی کیم بخوان برن مسافرت کل خدمه مرخص میشن تا زمانی که اونا برگردن.
_ پس چرا شما نرفتین؟؟
¥ خونم اینجاس دخترم. جایی ندارم که بخوام برم.
_ شما اینجا تنهایین؟؟
¥ اگه منظورت تو اسطبله بله ولی در غیر اون صورت نه چند تا نگهبان جلوی دروازه هستن.
_ آقای یون میشه یه سوال ازتون بپرسم ؟؟؟
¥ بله حتما دخترم.
_ چیشد که شما به اینجا اومدین؟؟؟
¥ خب دوست داری از اول داستان شروع کنم؟؟
دختر لبخندی زد و گفت: بفرمایید.
¥ خب توی خاندان کیم یه رسمی هست که اونا باید با یه زن پولدار از کره ازدواج کنند و به فرانسه برگردن. خب پدر تهیونگ هم وقتی ۲۵ سالش بود که به کره اومد و با مادر تهیونگ آشنا شد و همون جا با هم ازدواج کردن. اون موقع من یه مرد ۳۵ ساله بودم که دوتا پسر داشت و به تازگی هم همسرشو از دست داده بود و بیکار بود و تو کره زندگی میکرد. با یه پسر ۸ ساله و یک پسر ۱ ساله. من هر روز به عمارت پدربزرگ مادری تهیونگ میرفتم اونجا ازشون درخواست میکردم به من کار بدن تا بتونم شکم بچه هامو سیر کنم. یادمه یه روز که رفته بودم با التماس به پای صاحب عمارت افتاده بودم و درخواست کار میکردم تا اینکه پدر تهیونگ منو دید و ازم خواست باهاش به فرانسه برم. بهم گفت اونجا بهم حقوق خوبی میده و یه جا برای زندگی بهم میده. چه فرصتی بهتر از این برای یه مردی مثل من. یادمه با شور شوق دست بچه هامو گرفتم و با هم به اسکله رفتیم تا سوار کشتی بشیم و به فرانسه بریم. ولی خب سفر با کشتی طولانی بود و من پسر ۱ سالمو توی این سفر از دست دادم......
یه روز سختو پشت سر گذاشته بود. ولی همین که قرار بود شاهزادشو ببینه حالشو خوب میکرد. چشماشو بست و به از چند دقیقه درست در حیاط بزرگ عمارت بود. صبح شده بود و افتاب به حیاط بزرگ میتابید. الیزا هرچی گشت نتونست کسی رو پیدا کنه حتی تهیونگ رو. به سمت اسطبل رفت بلاخره یه نفرو پیدا کرد: آقای یون ...
¥ عه دخترم اومدی بیا داخل عزیزم.
دختر به داخل رفت و روی صندلی که اونجا بود نشست: بقیه کجان؟؟؟
آقای یون با تعجب گفت: فک میکردم تهیونگ بهت گفته.
الیزا وحشت کرد: اتفاقی افتاده؟؟؟
آقای یون خندید و گفت: نه دخترم نترس. تهیونگ رفته مارسی به همراه خانوادش.
الیزا تعجب کرد: مارسی؟؟؟ چرا به من نگفته بود؟؟؟
آقای یون مقداری یونجه برداشت و داد به کسی از اسب ها تا بخوره: شاید نمیخواسته نگران شیی.
بعد آروم روی یکی از صندلی ها نشست و گفت: ببخشید اگه اینقدر نا امیدت کردم. وقتی که خانواده ی کیم بخوان برن مسافرت کل خدمه مرخص میشن تا زمانی که اونا برگردن.
_ پس چرا شما نرفتین؟؟
¥ خونم اینجاس دخترم. جایی ندارم که بخوام برم.
_ شما اینجا تنهایین؟؟
¥ اگه منظورت تو اسطبله بله ولی در غیر اون صورت نه چند تا نگهبان جلوی دروازه هستن.
_ آقای یون میشه یه سوال ازتون بپرسم ؟؟؟
¥ بله حتما دخترم.
_ چیشد که شما به اینجا اومدین؟؟؟
¥ خب دوست داری از اول داستان شروع کنم؟؟
دختر لبخندی زد و گفت: بفرمایید.
¥ خب توی خاندان کیم یه رسمی هست که اونا باید با یه زن پولدار از کره ازدواج کنند و به فرانسه برگردن. خب پدر تهیونگ هم وقتی ۲۵ سالش بود که به کره اومد و با مادر تهیونگ آشنا شد و همون جا با هم ازدواج کردن. اون موقع من یه مرد ۳۵ ساله بودم که دوتا پسر داشت و به تازگی هم همسرشو از دست داده بود و بیکار بود و تو کره زندگی میکرد. با یه پسر ۸ ساله و یک پسر ۱ ساله. من هر روز به عمارت پدربزرگ مادری تهیونگ میرفتم اونجا ازشون درخواست میکردم به من کار بدن تا بتونم شکم بچه هامو سیر کنم. یادمه یه روز که رفته بودم با التماس به پای صاحب عمارت افتاده بودم و درخواست کار میکردم تا اینکه پدر تهیونگ منو دید و ازم خواست باهاش به فرانسه برم. بهم گفت اونجا بهم حقوق خوبی میده و یه جا برای زندگی بهم میده. چه فرصتی بهتر از این برای یه مردی مثل من. یادمه با شور شوق دست بچه هامو گرفتم و با هم به اسکله رفتیم تا سوار کشتی بشیم و به فرانسه بریم. ولی خب سفر با کشتی طولانی بود و من پسر ۱ سالمو توی این سفر از دست دادم......
۵.۸k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.