مرد فقیری پسر خردسالی داشت
مرد فقیری پسر خردسالی داشت.
روزی به او گفت: بیا امروز قدری میوه از باغی سرقت کنیم.
پسر خردسال با نارضایتی با پدر به راه افتاد.
وقتی به باغ رسیدند پدر به فرزندش گفت: تو در این جا نگهبان باش و اگر کسی آمد زود مرا خبر کن تا کسی ما را در حال دزدی نبیند و مشغول چیدن میوه از درخت مردم شد.
لحظه ای بعد پسر فریاد زد: یک نفر ما را می بیند!
پدر با ترس و عجله از درخت پایین آمد و پرسید چه کسی؟
کجاست؟
پسرک زیرک گفت: همان خدائی که از همه چیز آگاه است و همه چیز را می بیند!
پدر از گفتار نیکوی فرزند شرمنده شد و بعد از آن دزدی نکرد.
( امر به معروف و نهی از منکر - محمد رضا اکبر ص 71)
#امر_به_معروف
روزی به او گفت: بیا امروز قدری میوه از باغی سرقت کنیم.
پسر خردسال با نارضایتی با پدر به راه افتاد.
وقتی به باغ رسیدند پدر به فرزندش گفت: تو در این جا نگهبان باش و اگر کسی آمد زود مرا خبر کن تا کسی ما را در حال دزدی نبیند و مشغول چیدن میوه از درخت مردم شد.
لحظه ای بعد پسر فریاد زد: یک نفر ما را می بیند!
پدر با ترس و عجله از درخت پایین آمد و پرسید چه کسی؟
کجاست؟
پسرک زیرک گفت: همان خدائی که از همه چیز آگاه است و همه چیز را می بیند!
پدر از گفتار نیکوی فرزند شرمنده شد و بعد از آن دزدی نکرد.
( امر به معروف و نهی از منکر - محمد رضا اکبر ص 71)
#امر_به_معروف
- ۵۹۷
- ۰۹ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط