السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان (عج)
السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان (عج)
آقای مهربانم سلام...!
مدتی میشود که بهانههای مختلف، پنجره ی روشنی را بر من بسته است...
مثل همه ی اهل زمانهام...!
آخر مردمان زمانه ی ما....
به بهانه ی زندگی پر ز نور، در تاریکی سر میکنند...
به بهانه ی چیدن گلی....
به بوستان نقاشی شده ی تابلوی کاغذی.....
چشم میدوزند...
به بهانه ی سیرابی، سرابها از پس هم میگذرانند...
و به بهانه ی انتظارت.....
بر پشت دیوار غیبت تکیه میزنند...و...
بهانه پشت بهانه...
گویی کسی نیست تا برخیزد و بیبهانه
سنگی از این دیوار غیبت برچیند...!!!!
آری...
حالا من هم از همان اهالیام...
از اهالی کوی غافلان...!!!!!
از اهالی سطرهای نقطه نقطه...!!!
اما با همه ی نداشتههایم.....
با همه ی نقطه چین هایم...!!!!
هر از گاهی گرمی آفتاب مهربانی را، از پشت پنجره ی نیمه بسته ی دلم، احساس میکنم.....
خورشیدی که به آهستگی....
با قدومی آرام و بیصدا......
بر داخل کلبه ی سرما زدهام، گرمی میچکاند...
باز هم مثل مردم زمانهام...!!!!
اما نمیدانم چه میشود که در جستجوی تابش بیشتر...
و آنهمه حرص و ولع بیش از پیش....
داشتههایمان را هم پشت گوش میاندازیم...
بیش خواستن کجا و اندک را هم ز کف دادن کجا؟
آقاجان........
چه میکنی با ما نامردمان؟
چه میکنی با اینهمه پنجره ی بسته و مهر و موم شده؟
چگونه از روزنه ی پنجرههای سنگی....
بر ما نااهلان میتابی و گرمیت را دریغ نمیکنی؟
مولاجان دلم برایت تنگ است...
تنگتر از پیش...
بر من بتاب ای خورشید...
بر کلبه ی محقّر دلم باز هم بتاب...
باز هم بر همه ی مردمان زمانهام بتاب...!!!
تا شاید گرمی نگاهت، خواب زمستانی را از چشمهای خوابزده ی مان بزداید...
بر ما بتاب...
آقای مهربانم سلام...!
مدتی میشود که بهانههای مختلف، پنجره ی روشنی را بر من بسته است...
مثل همه ی اهل زمانهام...!
آخر مردمان زمانه ی ما....
به بهانه ی زندگی پر ز نور، در تاریکی سر میکنند...
به بهانه ی چیدن گلی....
به بوستان نقاشی شده ی تابلوی کاغذی.....
چشم میدوزند...
به بهانه ی سیرابی، سرابها از پس هم میگذرانند...
و به بهانه ی انتظارت.....
بر پشت دیوار غیبت تکیه میزنند...و...
بهانه پشت بهانه...
گویی کسی نیست تا برخیزد و بیبهانه
سنگی از این دیوار غیبت برچیند...!!!!
آری...
حالا من هم از همان اهالیام...
از اهالی کوی غافلان...!!!!!
از اهالی سطرهای نقطه نقطه...!!!
اما با همه ی نداشتههایم.....
با همه ی نقطه چین هایم...!!!!
هر از گاهی گرمی آفتاب مهربانی را، از پشت پنجره ی نیمه بسته ی دلم، احساس میکنم.....
خورشیدی که به آهستگی....
با قدومی آرام و بیصدا......
بر داخل کلبه ی سرما زدهام، گرمی میچکاند...
باز هم مثل مردم زمانهام...!!!!
اما نمیدانم چه میشود که در جستجوی تابش بیشتر...
و آنهمه حرص و ولع بیش از پیش....
داشتههایمان را هم پشت گوش میاندازیم...
بیش خواستن کجا و اندک را هم ز کف دادن کجا؟
آقاجان........
چه میکنی با ما نامردمان؟
چه میکنی با اینهمه پنجره ی بسته و مهر و موم شده؟
چگونه از روزنه ی پنجرههای سنگی....
بر ما نااهلان میتابی و گرمیت را دریغ نمیکنی؟
مولاجان دلم برایت تنگ است...
تنگتر از پیش...
بر من بتاب ای خورشید...
بر کلبه ی محقّر دلم باز هم بتاب...
باز هم بر همه ی مردمان زمانهام بتاب...!!!
تا شاید گرمی نگاهت، خواب زمستانی را از چشمهای خوابزده ی مان بزداید...
بر ما بتاب...
۱.۵k
۱۸ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.