روز قسمت بود
روز قسمت بود
خدا هستی را قسمت میکرد
خدا گفت:
چیزی از من بخواهید، هر چه که باشد به شما میدهم.
سهمتان را از هستی طلب کنید، که خدا بسیار بخشنده است...
و هر که چیزی خواست ...
یکی بالی برای پریدن
و دیگری پایی برای دویدن
یکی جثهای بزرگ خواست
و دیگری چشمانی تیز
یکی دریا را انتخاب کرد
و دیگری آسمان را ...
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:
خدایا من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم
نه چشمانی تیز و نه جثهای بزرگ
نه بالی و نه پایی
نه آسمان و نه دریا
تنها کمی از خودت
تنها کمی از خودت به من بده...
و خدا کمی نور به او داد
نام او کرم شب تاب شد ...
خدا گفت:
آن که نوری با خود دارد بزرگ است
حتی اگر به قدر ذرهای باشد
تو حالا همان خورشیدی
که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی ...
و خطاب به دیگران گفت:
کاش میدانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست.
زیرا که از خدا «جز خدا» نباید خواست ...
#داستان_کوتاه
خدا هستی را قسمت میکرد
خدا گفت:
چیزی از من بخواهید، هر چه که باشد به شما میدهم.
سهمتان را از هستی طلب کنید، که خدا بسیار بخشنده است...
و هر که چیزی خواست ...
یکی بالی برای پریدن
و دیگری پایی برای دویدن
یکی جثهای بزرگ خواست
و دیگری چشمانی تیز
یکی دریا را انتخاب کرد
و دیگری آسمان را ...
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:
خدایا من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم
نه چشمانی تیز و نه جثهای بزرگ
نه بالی و نه پایی
نه آسمان و نه دریا
تنها کمی از خودت
تنها کمی از خودت به من بده...
و خدا کمی نور به او داد
نام او کرم شب تاب شد ...
خدا گفت:
آن که نوری با خود دارد بزرگ است
حتی اگر به قدر ذرهای باشد
تو حالا همان خورشیدی
که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی ...
و خطاب به دیگران گفت:
کاش میدانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست.
زیرا که از خدا «جز خدا» نباید خواست ...
#داستان_کوتاه
۴۶۲
۱۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.